vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1398برچسب:,ساعت 8:55 توسط vesal|

 


هر کسی را دوست داشتم بهار از من گرفت!

امشب بالای تخت رفیقم ایستادم، در سکوت اتاق بی صدا گریه کردم
 
به خدا سخت است برای کسی که صدای روزگارش بوده بی صدا گریه کنی!
 
به خدا سخت است!
 
دلم میخواست بغلش کنم، همانطور که در استودیو های رادیو دستم را به دورش حلقه میکردم و تنومندیش نمی گذاشت ، دو دستم به هم برسد. ولی این بار نمیشد. نمیشد عزیزم را در آغوش بگیرم!

گرم ترین صدای رادیو ایران بر روی تختش خاموش شد!
 
مهران ترجیح داد چشمش را باز نکند
 
مهران مرگ مغزی شد
 
مهران رفت! هر کسی را دوست داشتم بهار از من گرفت
 
رفیق! استاد! خداحافظ...

مهران دوستی ، خداحافظ همین حالا
نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1394برچسب:,ساعت 23:4 توسط vesal|

 

 

مرحوم دوستی بعد از ظهر ديروز بدليل عارضه قلبی در بيمارستان كسری بستری می‌شود و سپس بدليل وخامت حالش به بيمارستان رامتين منتقل شده و بعد از ساعاتی بر اثر مرگ مغزي در بخش مراقبت‌هاي ويژه زير نظر قرار گرفت و حدود ساعت 7:30 دقيقه صبح امروز نیز دار فانی را وداع گفت.

 با عرض تسلیت به تمام دوستان رادیویی

مراسم تشييع مهران دوستی صبح روز دوشنبه از مقابل مسجد بلال سازمان صدا و سيمای جمهوري اسلامي ايران برگزار می‌شود.

روحش شاد و یادش گرامی

 

نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1394برچسب:,ساعت 23:2 توسط vesal|

 

باران، تلنگر ساعت عاشقی و

وقت جَستن هق هق بغض تر از طاقت چشم ست.

به لطف تقارن تنهایی با بداهت احساس

مثل انار ترک خورده ای که شوق نوبری دارد

مسیر پنجره تا رویای تو را

با چشمان بسته و راه میانبر

چندین بار در ذهن تمرین کرده ام…

نوشته شده در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 18:6 توسط vesal|

 

این روزها
که جرأت دیوانگی کم است،
بگذار باز هم به تو برگردم..
بگذار دست کم،
گاهی
تو را به خواب ببینم،
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار…

بگذریم!
این روزها،
خیلی برای گریه دلم تنگ است..

 

“قیصر امین پور​”

نوشته شده در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 18:3 توسط vesal|

 

من برایت از عشق می گویم

و تو از روزنامه – اخبار و ترافیک خیابانها

من برایت از دوست داشتن می گویم

و تو از ازدحام آدمیان در صف نانوایی

چه تفاهم قشنگی بین ماست!!

تو همه چیز را میفهمی و سکوت میکنی

و من

هیچ نمی فهمم و فریاد می زنم

شاید

شاید تو یک فیلسوف باشی

ومن تکه نانی که از دست نانوا به دستان تو افتاده

نوشته شده در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 17:56 توسط vesal|

 

نگران درهای بسته نیستم

باز می شوند همه شان

نگران توام

که کدام طرف آستانه می ایستی!

نوشته شده در سه شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 17:52 توسط vesal|

نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394برچسب:,ساعت 17:35 توسط vesal|

 

به آغوش تو محتاجم بغل کن خستگیهامو
یجوری باورم کن تا بفهمی قلب تنهامو
من از کابوس و شب دور و به صبح و بوسه نزدیکم
به من قدرت بده با عشق توانم کم شده از غم
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه

اگه حال ِ دلم خوبه سکوتم معجزه کرده
وگرنه خوب میدونم که درد از هر طرف درده
اگه حال ِ دلم خوبه سکوتم معجزه کرده
وگرنه خوب میدونم که درد از هر طرف درده

♫♫♫

من از حقم گذشتم تا عذاب لحظه کم باشه
سرم بالاست وقتی که زمونه متهم باشه
به عاقل حکم آزادی به دیوونه قفس دادن
اونایی که بدی کردن همه تقاص پس دادن

کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
کمک کن زندگی با تو یه راه بی خطر باشه
قشنگه خونه باشی و یه عاشق پشت در باشه
یه عاشق پشت در باشه

نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394برچسب:,ساعت 2:41 توسط vesal|

 
                                                 ﻋﻠﯽ ﺳﻼﻡ

                                                 ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ..

ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺣﯿﺎﻁ
ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ..

ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺨﻮﻥ ..

ﺍﻣﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ..

ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻡ ﻣﻦ
ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﮐﻮﭼﮑﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ …

ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﻭﺳﺎﻝ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ …

ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ .. ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﮐﺴﯽ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺎﺩ ..ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ …
ﻋﻠﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ
ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ..ﺗﺎﺯﻩ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯿﺮﯾﻢ ﻭﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .. ﺁﻧﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ
ﮐﻨﻪ ..ﮐﻠﯽ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺖ .. ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻠﺮﺯﯾﻢ .. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ
ﻫﻮﺍﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺑﻪ ..ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ..
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ .. ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺎ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭﺗﻮ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺷﺘﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ .. ﺗﻮ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ .. ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ
ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ..ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺳﯿﺮ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ..ﻭﺍﺳﻪ
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯾﻢ … ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.. ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﻭﻣﺎﻫﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ..
ﻣﺎﻣﺎنم ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﺱ ﻋﻠﯽ .. ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺑﻌﺪﺷﻢ
ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺒﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ .. ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺶ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﻤﯿﺮﻩ .. ﺍﻣﺸﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ
ﺧﺪﺍ .. ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﻪ .. ﻋﻠﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮔﻠﻪ
ﺩﺍﺭﻡ … ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻤﺪﺕ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﻧﺰﺩ..
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ .. ﺁﺧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﺗﻤﯿﺰ ﺑﺎﺷﯿﻢ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺑﺎ
ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ .. ﻫﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ … ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ
ﺑﺒﺨﺶ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺩﺭﺩ
ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﺳﻪ
ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ..
ﻋﻠﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﺰﻧﻪ .. ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﯿﮑﻨﻢ .. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ..
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

نوشته شده در سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:,ساعت 14:58 توسط vesal|

اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود . در سال 1932 هیتلر شناسنامه آلمانی گرفت و به تابعیت آلمان درآمد آلمانی که به خاطر آن پانزده سال قبل در جنگ جهانی اول در جنگ اول جهانی در جبهه فرانسه به مدت یک سال کور و زخمی شد .همان سال هیتلر هنگامی که اوا براون فقط 20 سال داشت از او خواست که با هم زندگی کنند. این در حالی بود که هیتلر در آن زمان 43 سال داشت .
اوا  با وجود مخالفت پدرش فریدریش براون پیشنهاد آدولف هیتلر را عاشقانه پذیرفت و از آن پس تا آخرین لحظه عمر در کنار او زندگی کرد.
یک سال بعد در ژانویه 1933 هیتلر پس از پیروزی در انتخابات به صدر اعظمی رسید و کابینه خود را با همکاری حزب دست راستی آلمان تشکیل داد. پس از اندکی با مرگ هیندنبورگ رئیس جمهور آلمان شد .
گرمای عشق اوا براون قلب زخمی هیتلر از عشق ناکام گذشته ژلی روبال ، گرمایی دوباره بخشید او تواناست دوباره استواری و اقتدار سیاسی و مبارزاتی خویش را بدست بیاورد .هیتلر پس از به قدرت رسیدن هرگز اوا براون رادر امور دولتی و سیاست دخالت نمی داد و به ندرت در مراسم او را به همراه خود می‌برد و عملا اوا در سایه هیتلر زندگی می کرد.اوا براون اغلب به اسکی و یا دوختن لباس برای عشقش می پرداخت و پناه آخر آدلف بود . این مسیر را تا آخرین لحظه عمر ادامه داد .در هنگامی که سقوط برلین نزدیک شده بود، هیتلر مایل نبود اوا براون را به همراه خود به پناهگاه زیر زمینی ببرد، اما اوا اصرار کرد که می خواهد در کنار او بمیرد.  
اوا 13 سال همسر غیر رسمی هیتلر بود .هیتلر  در روز 29آوریل سال 1945 در مراسمی ساده که در پناهگاه زیر زمینی و با حضور تعداد اندکی از جمله جوزف گوبلز ، وزیر تبلیغات آلمان نازی و همسرش برگزارشد‌ ، به طور رسمی با اوا براون ازدواج کرد و روز بعد هر دو خودکشی کردند و اجساد آنان را در کنار هم آتش زدند تا به دست سربازان شوروی نیفتند. با وجود این ، سربازان شوروی بقایای اجساد نیمه سوخته آنها را به دست آوردند. در روز 30 آوریل سال 1945 که پناهگاه هیتلر در شهر برلین از نزدیک زیر آتش ارتش سرخ بود، هیتلر با تپانچه خود خودکشی کرد و اوا در همان لحظه با خوردن سیانور روح عشقش را یک لحظه هم تنها نگذاشت  گوبلز وزیر فرهنگ رژیم نازی طبق وصیت هیتلر پس از مردن آن دو ،  اجساد آنها را در گودالی که از پرتاب بمب های متفقین پدید آمده بود  آنها را با بنزین سوزاند و سپس خود همسر و فرزندانش به شکل دسته جمعی خودکشی کردند .اوا براون هنگام مرگ فقط 33 سال داشت  او فقط مدت 24 ساعت همسر رسمی عشقش بود. نام اوا براون زنی که تنها 24  ساعت همسر قانونی آدولف هیتلر بود در کنار نام او در تاریخ ثبت شد . اوا براون دختری که همه وجودش برای تعالی آلمان در تب و تاب بود در تمام سالهایی که هزاران جنایت و انگ انگلیس و اسرائیل و آمریکا به هیتلر چسباندن نامش پاک ماند . چون قلب او سپید و پاک بود به قول متفکر فاخر حال حاضر کشورمان ارد بزرگ : ستایشگران میهن مردان و زنان آزاده اند . اوا براون ستایشگر کشورش بود و در این راه تا آخر راه را پیمود و برای همین امروز محبوب صدها میلیون آدم میهن میهن پرست در سرتاسر جهان است .

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 20:32 توسط vesal|

 

 

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:26 توسط vesal|

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:16 توسط vesal|

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:14 توسط vesal|

 

یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.
طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.
یکبار که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از سوزن غلبه کند.
تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد ” آمپول اصلا درد نداره…!” و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه…

خلاصه حالا می خواستم در این موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی خواهد بود.


پسرم پرسید که ” بابا سوزن خیلی درد داره؟” در جواب گفتم “بله درد داره، خیلی هم داره! ولی خیلی خیلی زود هم دردش تمام میشه” و برای اینکه لحظه ای بودن “درد” و اون هم دردی که از نوع حس لامسه هست رو براش ملموس کنم چند بار بطور خیلی سریع ولی ملایم روی بازوش با دست ضربه زدم و گفتم اینطوری.. درست مثل وقتی که با هم شمشیر بازی می کنیم و شمشیر به دستت می خوره.. پسرم شخصیت های فیلم “جنگ ستارگان” را خیلی دوست داره و گاه گاه مانند قهرمانان داستان با هم با شمشیربازی می کردیم.( با شمشیرهای نرم پلاستیکی که تقلیدی از شمشیرهای لیزری داستان است) پسرم لبخندی زد وچیزی نگفت. فهمیدم که احساس حماسی و هیجان را به او منتقل کرده ام. حالا او دیگر حتما تصویر آشناتری را در ذهن مجسم می کرد که با تجربیات گذشته همخوانی و مانند یکی بازی شیرین بود.

به هر حال وقتی به درمانگاه رسیدیم و نوبت ما برای واکسن رسید خودم را آماده می کردم که ببینم چاره اندیشی من آیا کمکی برای بالا بردن تحمل پسر کرده یا نه ؟
وقتی پرستار سوزن را به بازوی پسرم زد، چهره پسرم در هم رفت و شروع به گریه کردن کرد. درست در همین لحظه پسرم رو در بغل گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم.
همسرم زمانی که هنوز پسرم بدنیا نیامده بود دائم کتابهای روانشناسی تربیتی کودک را زیر و رو می کرد. در یکی از این کتاب ها خوانده بود که محکم بغل کردن بچه ها در زمانی که دچار درد و ناراحتی و عدم امنیت هستند بیشترین حالت امنیت و آرمش را به بچه ها می دهد. زیرا در زمان تولد آغوش والدین مخصوصا مادر اولین مکانی است که کودک خود را در امنیت احساس می کند.


وقتی که پسرم را بغل کردم با خود فکر کردم که تمهیدات من زیاد فاید نداشته و حالا هم باید یک ۵، ۶ دقیقه ای صبر کنم تا پسر گریه اش تمام بشه، همین که این فکر به ذهنم رسید با کمال تعجب پسرم گریه اش را قطع کرد و کاملا آرام شد.
یعنی گریه اش ۴ یا ۵ ثانیه طول نکشید!! واین آخرین گریه (آمپولی) پسرم بود. هیچوقت دیگر خبری از گریه کردن در موقع آمپول زدن نبود. از این بعد به آرامی به سوزن نگاه می کرد و ابراز ناراحتی نمی کرد.
همان لحظه به قدرت در آغوش کشیدن ایمان آوردم. و فهمیدم یک اظهار محبت کوچک چه مقدار تاثیر در روحیه افراد می تواند داشته باشد. فهمیدم که این درد و رنج نیست که ما ناراحت می کند بلکه احساس عدم امنیت است که باعث تسلیم شدن ما در مقابل درد می شود.
ما انسان ها شدیدا محتاج محبت کردن و محبت دیدن هستیم. همیشه باید آگاهیمان را در این مورد حفظ کنیم. باید بخاطر داشته باشیم که گاهی سخنی نرم و ملایم، فکری دوستانه، محبتی خالصانه بسیار نیرومندتر از آن است که در تصور ما بگنجد. پس بهتر است قدر این ابزار کارا را بدانیم و از آنها استفاده کنیم.

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 مهر 1393برچسب:,ساعت 1:56 توسط vesal|

نوشته شده در سه شنبه 29 مهر 1393برچسب:,ساعت 1:55 توسط vesal|

از راست به چپ:مجید عسکری،سیروس رجبی، ابوالفضل اینانلو،حسن صنوبری،مهدی استاد احمد، بهنام رحمتی

سعید پورمحمودی

حامد مشکینی

 

نوشته شده در سه شنبه 29 مهر 1393برچسب:,ساعت 1:32 توسط vesal|

نوشته شده در سه شنبه 29 مهر 1393برچسب:,ساعت 1:21 توسط vesal|

دریاچه 'ناترون' در شمال تانزانیا دریاچه ای است که بسیاری از آن ترس دارند زیرا در اطراف این دریاچه به راحتی می توان پرنده های را پیدا کرد که بر اثر مواد درون آب دریاچه به مجسمه تبدیل شده اند. این دریاچه به عنوان یکی از مخوف ترین نقاط تانزانیا شناخته می شود

 
 معمولا در کنار هر دریاچه و محلی که آب وجود داشته باشد حیات وحش پرندگان مختلف نیز وجود دارد و گونه های مختلف از پرندگان موجودات در کنار دریاچه جمع می شوند.
برخی از دریاچه های تنها به خاطر موجوداتشان معروف هستند زیرا محیطی زیبا را به وجود می آورند اما دریاچه ای هم در دنیا وجود دارد که جوش بیشتر ترسناک است تا آنکه زیبا و خانوادگی باشد.                           
دریاچه "ناترون" در شمال تانزانیا دریاچه ای است که بسیاری از آن ترس دارند زیرا در اطراف این دریاچه به راحتی می توان پرنده های را پیدا کرد که بر اثر مواد درون آب دریاچه به مجسمه تبدیل شده اند. این دریاچه به عنوان یکی از مخوف ترین نقاط تانزانیا شناخته می شود.                         
این دریاچه از خاکسترهای آتش فشانی پر شده است و مواد تشکیل دهنده آن همان موادی است که مصری ها برای مومیایی کردن از آن استفاده می کردند. این دریاچه دارای قلیایی بالایی است که pH آن به 9 تا 10.5 میرسد.                            
آب این دریاچه گاهی اوقات تا 60 درجه سانتی گراد بالا می رود و زندگی کردن در آن برای هر موجودی می توان سخت و کشنده باشد همچنین قلیایی بودن آن باعث می شود تا هر موجودی خیلی سریع تبدیل به مجسمه شود.                                
در اطراف دریاچه به راحتی می توان موجودات یا پرندگانی را مشاهده کرد که خشک شده و تبدیل به مجسمه شده اند. آب این دریاچه با این میزان قلیایی بیشتر شبیه به آمونیاک می ماند. آب دریاچه ناترون خیلی سریع بدن پرندگان را سوزانده و آن ها را مومیایی می کند.                               
به تازگی عکاسی به نام "نیک برنت" از این منطقه دیدن کرده است و عکس های جالبی از آن گرفته است. او در خاطرات خود گفته است آب این دریاچه به قدری وحشتناک است که فیلم دوربین را نیز به راحتی و در چند ثانیه نابود میکند.                            
نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 13:33 توسط vesal|

 

 

آسمان چشم او

آیینه ی کیست ؟

آنکه چون آیینه با من روبرو بود

درد و نفرین درد و نفرین

بر سفر باد

سرنوشت این جدایی

دست او بود

گریه نکن که سرنوشت

گر مرا از تو جدا کرد

عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد

 با غم هم آشنا کرد

چهری اش آیینه ی کیست ؟

آن که با من روبرو بود

درد و نفرین بر سفر

این گناه از دست او بود

این گناه از دست او بود

من گلی پژمرده بودم

گر تو را صد رنگ و بو بود

آنچه کردی با دل من

قصه ی سنگ و سبو بود

ای دلت خورشید خندان

سینه ی تاریک من

سنگ قبر آرزو بود

 سنگ قبر آرزو بود

گریه نکن که سرنوشت

گر مرا از تو جدا کرد

عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد

 با غم هم آشنا کرد

چهری اش آیینه ی کیست ؟

آن که با من روبرو بود

درد و نفرین بر سفر

این گناه از دست او بود

این گناه از دست او بود

من گلی پزمرده بودم

گر تو را صد رنگ و بو بود

آنچه کردی با دل من

قصه ی سنگ و سبو بود

ای دلت خورشید خندان

سینه ی تاریک من

سنگ قبر آرزو بود

 سنگ قبر آرزو بود

آه آها آه

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 13:0 توسط vesal|

 

 

 

از دست تو نيست دل من از گريه پره 
مثل تو طاقت نداره واسه تو هردم مي باره
ديگه اشكاي من طاقت مونـدن نـدارن
نباشي بي تو باز ميميرن ميريزن بي تو هردم مي بارن
تو تموم دنيامي تو تموم حرفامي تو همه لحظه گرم عاشق بودني
يه ستاره داره چشمك ميزنه از آسمون
داره دلمو مي بره بـه يـه جاي بي نام و نشون
اون ستاره همون چشماي تويه تو آسمون
داره پرپر ميزنه دلم واسه ديدن اون
تو تموم دنيامي تو تموم حرفامي تو همه ی لحظه گرم عاشق بودني

نوشته شده در سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:,ساعت 18:29 توسط vesal|

 

 

بغض میکنم
گلویم بد جور هوای ایست
هوای لبخند ندارم چه کنم دست دلم نیست
با تو
یا بی تو
فرقی نمیکند
چشمهایم یک ساز را بلد شده اند
وقتی که نیستی
نبودنت
وقتی که هستی
فکر رفنت
سجاده ام خیس شده اما دلم باز نا آرام است
خودم هم نمیدانم چه شده مرا
حالم نه مثل همیشه است
نه نیست
جاده های از پاهایم خسته اند از بس که رفتم و نرسیدی
از بس که گفتم و...
دلم به گلایه نمیرود که هرچه گلایه هست از دلم هست
تنها از دلم
میخوانم دلم را به اسم تو
که دلم آرام گیرد
که حتی یاد تو آرامش قلب هاست
برگرفته از وبلاگ هستم(علی ضیا)
نوشته شده در سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:0 توسط vesal|

 

 

اومدم تا ببینم لحظه عاشق شدنو
به دلم افتاده بود صدا زدین آقا منو
دل تنهامو آوردم با یه دنیا دلخوشی
کمتر از آهو که نیستم میشه ضامنم بشی
اومدم همسایه های پاپرت رو دون بدم
دلمو رو دست بگیرم تا بهت نشون بدم
روبروی گنبدت سجده کنم سلام بدم
خسته نیستم اگه من از راه دوری اومدم
بگم آفتابیو و عاشقم درست مثل جنوب
با همون لهجه دریایی که میدونی تو خوب
مِ از سید مظفر به تو دخیل اَ بندُم
نظرُم هَ بیارُم یِتا کیسه گندم
شاید که کفترانِت لایقُم بِدونِن
حاجتی که اوم هَ به گوشت برسانِن
تو چشمه محبت مِ تشنه نگاتُم
تو کعبه امیدی به هر دم نه صداتم
اسم نازنینت تا روی زبونِن
اون گدن مدائک لحظه اذانِن
روبروت بی اختیار دوباره زانو بزنم
میون گریه بگم غریبو در به در منم
تو رو شاهد بگیرم که با خدا حرف بزنی
میدونم که دست رد باز به سینم نمیزنی
میدونم شفاعت بی منتت زبون زده
به همین امید دلم به مشهد تو اومده
تو که اسمت با غم نقاره ها روی لباست
همه صحن طلات ردپای فرشته هاست
دست خالی هیچکسی از در خونت نمیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره
یا رضا رضا میگم تا قلبم آروم بگیره

"پیشاپیش میلاد امام رضا رو تبریک میگم"

نوشته شده در جمعه 22 شهريور 1392برچسب:,ساعت 23:33 توسط vesal|

 

 

کاش میتوانستم خاموش شوم
فنا شوم
محو شوم
من از این روزگار خسته شده ام
از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شایدها و بایدها متنفرم . . .

نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت 2:15 توسط vesal|

 

دارم راه برگشت گم میکنم به بن بست رسیدم بگو من کجام
میخوام حس کنم باز نزدیکمی بگو از کدوم جاده سمتت بیام
من این روزا حال و روزم بده به هر کی که شد غیر تو رو زدم
فقط از یه دنیا تو موندی برام مبادا تو هم رو بگیری ازم

باید راهی سمت تو پیدا کنم که این تنها راه نجات منه
میترسم یه روزی به سمتت بیام که پل های پشت سرم بشکنه
میدونم میتونم که پیدات کنم میدونم دل من به این دلخوشه
من هر جای دنیا برم باز هم یه حسی منو سمت تو میکشه
...
دارم راه برگشت گم میکنم به بن بست رسیدم بگو من کجام
میخوام حس کنم باز نزدیکمی بگو از کدوم جاده سمتت بیام
من این روزا حال و روزم بده به هر کی که شد غیر تو رو زدم
فقط از یه دنیا تو موندی برام مبادا تو هم رو بگیری ازم

نوشته شده در جمعه 4 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:6 توسط vesal|

 

نیستی دارم دق میکنم، نیستی دارم میپوسم

عکساتو من یکی یکی بر میدارم میبوسم

پیرهن یادرگاریتو هرشب دارم بو میکنم

برای برگشتن تو به آسمون رو میکنم

نیستی دارم دق میکنم، نیستی دارم میپوسم

عکساتو من دونه دونه  بر میدارم میبوسم

از خدا میخوام دوباره تورو ببینم روبروم

قسم به اشک حسرتم فقط همینه آرزوم

نیستی دارم دق میکنم، نیستی دارم میپوسم

عکساتو من دونه دونه  بر میدارم میبوسم

یه عالمه گل میارم همه رو پرپر می کنم

هر شب دارم همین جوری با تنهاییم سر میکنم


تموم اشکام هدیه نبودنت کنار من

نمیدونی چی میگره به قلب بیقرار من

چقدر سخت برام ثانیه ها بدون تو

دلم میخواد باز ببینم چشای مهربون تو

نیستی دارم دق میکنم، نیستی دارم میپوسم

عکساتو من دونه دونه  بر میدارم میبوسم

نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:23 توسط vesal|

 

با اینکه تنهایی منو تنها نمیزاری
تو روزای گرفتاری تنهام نمیزاری
چیزی به جز گریه برای تو نیاوردم
فقط وقتی زمین خوردم اسم تورو بردم

باور نمیکردم که برگردم
به روزایی به رویایی که گم کردم
باور نمیکردم تو با منی انگار
صدات کردم تورو هربار

تو هر دوری تو هر دیدار
تو با منی انگار
دلتنگتم دلتنگتم
حالا که فهمیدم یه عمره دنیارو با چشم تو دیدم
دلتنگتم دلتنگتم
با اینکه که اینجایی تنهام نمیزاری با اینکه تنهایی

♫♫♫

♫♫♫

من قبل از این دنباله تو تو آسمون میگشتمو
باور نمیکردم که تو روی زمینی
تو با سکوتم با صدام
تو خنده هام تو گریه هام
میتونی احساس منوهر شب ببینی

دلتنگتم دلتنگتم
حالا که فهمیدم یه عمره دنیارو با چشم تو دیدم
دلتنگتم دلتنگتم
با اینکه که اینجایی تنهام نمیزاری با اینکه تنهایی

نوشته شده در پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,ساعت 23:15 توسط vesal|

 

ای پروردگار من!که چشم امید امیدواران همواره به درگاه تو دوخته باشد و هرگز نومید و محروم بازنگردد.

ای پروردگار من!در این محراب که اکنون ایستاده ام موجودی ایستاده است که در چنگ گناهان خویش

گرفتار است،معصیت ها اسیرش کرده اند و لغزش ها به سوی پرتگاه سقوطش داده اند،از آنچه باید  به

جای آورد تقصیر کرده و در وظایف و تکالیف خویش تفریط آورده و شقاوت را به سعادت برگزیده است.

در این هنگام سر به سوی تو برداشته و آرزومندانه به درگاه تو دویده.چشمی از شرم فروخته و قلبی از

امید و آرزو مالامال به پیشگاه تو آورده تا شکستگی های خویش را جبران کند و ویرانی ها ی گذشته را

آباد سازد با همه تباهی و سیاهی،با همه ملاهی و مناهی باز هم طمع به لطف عمیم تو بسته ودست

به سوی تو پیش آورده.

 

                                                                                        فرازی از صحیفه سجادیه

 

نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,ساعت 13:27 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak