خاطرات کودکی



























vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

 

سلام همتون از دوران کودکی خاطره ها دارید میخوام یه خاطره از زمان کودکیم براتون تعریف کنم.

وقتی هفت سالم بود گل هارو خیلی دوست داشتم و خونه  پدر بزرگم پر از گل ودرخت بود و پدر بزرگم رو گلهاش خیلی حساس بود یه روز یواشکی بدون این که کسی بفهمه رفتم تو حیاط خونه پدر بزرگم که گل بکنم  وغافل از اینکه  پدر بزرگم  حواسش به من بود که ببینه چی کار میکنم.به پای بوته گلی رفتم که اونو بکنم یهو دیدم پدر بزرگم گوشمو کشید و بهم گفت:یکی گوشتو بکشه خوشت میاد که اومدی گل رو از ساقش جدا کنی؟منم نمیدونستم چی جوابشو بدم فقط نگاش کردم.پدربزرگم باهام صحبت کرد ومنم از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. از اون وقت یاد گرفتم گل تو باغچه قشنگه نباید اونو از ساقش جدا کنم.

پدربزرگم مرد بد اخلاقی نبود برعکس خیلی مهربان بود یادمه هر وقت یه سفر کوچیک میرفت واسه همه نوهاش یه کادویی میاورد هر چند کوچک بود ولی خیلی برام ارزش داشت.

یادمه پدر بزرگم میخواست برای من وخواهرم دوچرخه بخره که مامانم نذاشت،نُه ساله پدربزرگم دیگه پیشمون نیست وخیلی دلم برای مهربونیاش تنگ شده، دوست داشتم بود ولی اون رفته ودیگه بین ما نیست روحش شاد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:45 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak