عاشقانه
از پشت میله ها، لبهایم را ببوس
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم خالی از خودخواهی من ، برتر از آلایش تن من تو را بالاتر از غم ، برتر از من دوست دارم عشق صد ها چهره دارد ، عشق تو آئینه دار عشق عشق را در چهره ی آئینه دیدن دوست دارم در خموشی ، چشم ما را قصه ها و گفتگوهاست من تو را در جذبه ی محراب دیدن دوست دارم در هوای دیدنت ، یک عمر در چله نشستم چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم بغض سرگردان ابرم قله ی آرامشم تو شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ رختم از تاول تنپوش تو از پوست پلنگ تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه ی خواب تن من خاک منه ساقه ی گندم تن تو تن ما تشنه ترین ، تشنه ی یک قطره ی آب شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا تن تو مثل تبر تن من ریشه ی سخت تپش عکس یه قلب مونده اما روی درخت نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه حالا با هر کی که هست هر کی که نیست داد میزنم
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکش دریا ز خون پروا کن ای دوست کنار چشمه ای بودیم در خواب تو با جامی ربودی ماه از آب چو نوشیدیم از آن جام گوارا تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب تن بیشه پر از مهتابه امشب پلنگ کوه ها در خوابه امشب به هر شاخی دلی سامون گرفته دل من در تنم بیتابه امشب
گل گلدون من شکسته در باد تو بیا تا دلم نکرده فریاد گل شب بو دیگه شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیده گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مث تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سر زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب گل گلدون من ماه ایوون من از تو تنها شدم چون ماهی از آب گل هر آرزو رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه دلم یه مرداب آسمون آبی میشه اما گل خورشید رو شاخه های بید دلش می گیره دره مهتابی میشه اما گل مهتاب از برکه های خواب بالا نمیره تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی میشکفه گل از گل باغ وقتی چشمات هم میاد دو ستاره کم میاد می سوزه شقایق از داغ مرغ سحر ناله سرکن ، داغ مرا تازهتر کن بلبل پر بسته زکنج قفس درآ ، نغمهی آزادی نوع بشر سرا ظلم ظالم ، جور صیاد ، آشیانم داده بر باد نوبهار است ، گل به بار است ، ابر چشمم ژالهبار است شعله فکن در قفس ای آه آتشین جانب عاشق نگه ای تازهگل ازاین ، بیشتر کن ، بیشتر کن ، بیشتر کن مرغ بیدل ، شرح هجران ، مختصر، مختصر کن ، مختصر کن گریه کنم یا نکنم حرف بزنم یا نزنم با این سوال بی جواب ، پناه به آینه می برم یه سوی این قصه تویی یه سوی این قصه منم نه از تو می شه دل برید نه با تو می شه دل سپرد هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو بن بست این عشق رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو تو بال بسته ی منی من ، ترس پرواز تو ام عجب رسمیه رسم زمونه قصه ی برگ و باد خزونه میرن آدما ازونا فقط خاطرهاشون بجا می مونه کجاست اون کوچه چی شد اون خونه آدماش کجان خدا می دونه بوته ی یاس باباجون هنوز گوشه ی باغچه توی گلدونه عطرش پیچیده تا هفت تا خونه خودش کجاهاست خدا می دونه تسبیح و مهر بی بی جون هنوز گوشه ی تاقچه توی ایوونه خودش کجاهاست خدا می دونه پرسید زیر لب یکی با حسرت از ما آدم ها چی یادگاری می خواد بمونه خدا می دونه
آی گل سرخ و سفیدم کی می آیی بنفشه برگ بیدم کی می آیی تو گفتی گل درآید من می آیم وای گل عالم تموم شد کی می آیی جان مریم چشماتو وا کن ، منو صدا کن شد هوا سپید ، در اومد خورشید وقت اون رسید که بریم به صحرا آی نازنین مریم جان مریم چشماتو وا کن ، منو صدا کن بشیم روونه ، بریم از خونه ، شونه به شونه ، به یاد اون روزها آی نازنین مریم باز دوباره صبح شد ، من هنوز بیدارم کاش می خوابیدم ، تو رو خواب می دیدم خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه به دونه دل نمی دونه چه کنه با این غم آی نازنین مریم بیا رسید وقت درو ، مال منی از پیشم نرو بیا سر کارمون بریم ، درو کنیم گندما رو بیا بیا نازنین مریم ، نازنین مریم آی مریم مریم ، ای نازنین مریم لحظه ی دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام مستم باز میلرزد دلم دستم باز گویی در جهان دیگری هستم باز می لرزد دلم دستم های نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ های نپریشی صفای زلفکم را دست وآبرویم را نریزی دل ای نخورده مست
نمی دونست بت من که پشیمونی چیه گریه پنهونی چیه یا نمی خواست بدونه شب تنهایی چیه درد پریشونی چیه گل من ای گل من اون غزلگویی چی شد عشق جادویی چی شد نغمه ی جادویی چی شد بی تو دلتنگ شدم باغ بی رنگ شدم ناله در چنگ شدم شکسته آهنگ شدم دل من عشقو شناخت توی این شعله گداخت واسه اشک نیاز قبله آهمو ساخت من شبا نخفته ام با غمت شکفته ام از همه چلچله ها نام تو را شنفته ام من اگر به سنگ غم چینی شکسته ام با کسی نگفته ام عهدی که با تو بسته ام سکوت اگر نشانه رضا بود چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را نگاه اگر پیام آشنا بود چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را به دلم نقش وفا خطوط مژگان تو زد به شبم رنگ سحر غروب چشمان تو زد به چشم مستی بخشت ز عشق اثر می بینم ز جلوه فروردین شکفته تر می بینم سکوت گویای تو را نگاه گیرای تو را چشمانت بود آئینه ای روشن چون دل اهل صفا تصویری ز سیمای سحر می خندد در این آئینه ها نگه من بسوی نگهت چو کبوتر برد نامه دل به هوایت زند پر که مگر شبی آگه ز هنگامه دل گمان برم که خاطر تو رضا عاشقان پسندد دل تو هر چه خاطر من طلب کند همان پسندد
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود کلبه ی میران من تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان تا نسیم از سوی گل با من بیا دامن کشان چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی چون سرشکم در کنار بنشین ، نشان سوز نهان بازا ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم چون لاله ی تنها ببین بر چهره داغ حسرتم ای روی تو آئینه ام عشقت غم دیرینه ام بازا چو گل در این بهار ، سر را بنه بر سینه ام این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد گفتگو با خدا خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟ گفتم : اگر وقت داشته باشید خدا لبخند زد وقت من ابدی است چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟ چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟ خدا پاسخ داد … این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند زمان حال فراموش شان می شود آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم بعد پرسیدم … به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟ خدا دوباره با لبخند پاسخ داد یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند و یاد بگیرن که من اینجا هستم بـبار ای بـارون بـبــــار گذشته از طنز بودن مطلب؛ نکات جالبی دارد... 1. شنگول جان! تو برادر بزرگتر آن دوتای دیگر هستی، پس مراقبشان باش، مرسی. دفعه قبل که آقا گرگه وارد خانه شده بود و تو و منگول را قورت داده بود، من رسیدم و شکمش را پاره کردم و آزادتان کردم. اما از این به بعد من دیگر نیستم. اون قدیم مدیم ها قصه اینجوری بود که آقا گرگه اول صدایش را نازک می کرد و در می زد، شما پا نمی دادید.بعد دستهایش را آردی می کرد، شما پا نمی دادید.بعد سر و صورت و پاهایش را سفید می کرد، شما گول می خوردید و پا می دادید و در را باز می کردید. اما توی این دور و زمانه، عزیزم! گرگ ها اینقدر پر رو شده اند که نه تنها صدا نازک نمی کنند بلکه ادعای مامان شما بودن را هم ندارند و صاف و پوست کنده می گویند که: « لطفاً در را باز کنید؛ من گرگ هستم!» تا اینجایش که جای ترس ندارد. اما من از این می ترسم که شما هم آنقدر بزغاله باشید که حاضر شوید در و دروازه را راحت به روی گرگ باز کنید و نه تنها منتظر منت و التماس و در نهایت حمله آقا گرگه نشوید بلکه خودتان داوطلبانه open door شوید. و توی شکم گرگه افتخار کنید که ما اگر در را باز نمی کردیم، خانه را روی سرمان خراب می کرد! علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت: یک درخت بسیار بسیار بلند نارگیل بود و 4 حیوان در زیر آن : در سونامي ژاپن وقتي گروه نجات،زن جواني را زير آوار پيدا كردند او مرده بود اما كمك رسانان زير نور چراغ قوه،چيز عجيبى ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار كاملا تغيير يافته بود. ناجيان تلاش ميكردند جنازه اورا بيرون بياورند كه گرماي موجودي ظريف را احساس كردند. چند ثانيه بعد، سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد:بياييد، زود بياييد! يك بچه اينجاست.بچه زنده است. وقتي آوار از روي جنازه مادر كنار رفت دختري از زير آن بيرون كشيده شد.مردم وقتي بچه را بغل كردند، يك تلفن از لباسش به زمين افتاد كه روى صفحه شكسته آن اين پيام ديده مي شد: عزيزم، اگر زنده ماندي، هيچ وقت فراموش نكن كهمادر با تمامي وجودش دوستت داشت(تقديم به مادراي عزيزمون)
اينجا زمين است حوا بودن تاوان سنگينى دارد در زمين من...هيچ كوچه اى بنام هيچ زني نيست و هيچ خيابانى...بن بست ها اما فقط زنها را مي شناسند انگار... در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها تنها پل هايى است كه پشت سر آدمها خراب شده اند... اينجا نام هيچ بيمارستانى مريم نيست تخت هاى زايشگاهها اما پر از مريم هاى زجر كشيده اى است كه وهيچ يك،مسيحرا آبستن نيستند... من ميان زنهايى بزرگ شده ام كه شوهر برايشان حكم برائت از گناه را دارد...!!! روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟ دیشب به سیگارم گفتم: جوانى خودكشى ميكنه ميره اون دنيا...اونجا يه آبشار بزرگ ميبينه، ازفرشته مى پرسه: اين آب چيه؟؟ فرشته ميگه: اين اشك چشم اونايى يكه تورو دوست دارن!! الآن دارن واست گريه ميكنن و تو اينجا به بصورت آبشار ميبينى!! جوان ميگه:يعنى من اين همه خاطرخواه داشتم؟؟ اگه ميدونستم هيچوقت خودكشى نميكردم!به هر حال كار از كار گذشته. همه چيز از يه بطری بازی شروع شد . . . ! کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو هنوز عادت به تنهایی ندارم باید هرجوریه طاقت بیارم اسیرم بین عشق و بی خیالی چه دنیای غریبی بی تو دارم میترسم توی تنهایی بمیرم کمک کن تا دوباره جون بگیرم یه وقتایی به من نزدیک تر شو دارم حس میکنم از دست میرم نمی ترسی ببینی برای دیدن تو یه روز از درد دلتنگی بمیرم تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه تو دستای تو آرامش بگیرم بگو سهم من از تو چی بوده غیر از این تب کی رو دارم به جز تنهایی امشب میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم نمی تونم ببینم از تو دورم دارم تاوان دلتنگی مو میدم کنار تو به آرامش رسیدم بیا دنیامو زیبا کن دوباره خدایا از تو زیبـــاتر ندیدم امروز روز دادگاه بود و منصور ميتونست از همسرش جدا بشه.
از پشت میله ها
از پشت این قفس تنگ
و بس عبوس
لبهای تشنه را
لبهای غنچه گشتهء من را
با تمام وجودت ببوس
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لای موی چو كافور خويش ديد :
يك تار مو سياه ؛
... ... در ديدگان مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد ؛
در هم شكست چهره محنت كشيده اش ،
دستی به موی خويش فرو برد و گفت : ” وای ! “
اشكی به روی آيينه افتاد و ناگهان
بگريست های های ؛
دريای خاطرات زمان گذشته بود ،
هر قطره ای كه بر رخ آيينه می چكيد
در كام موج ، ناله جانسوز خويش را
از دور مي شنيد .
طوفان فرونشست ... ولي ديدگان پير ،
می رفت باز در دل دريا به جست و جو...
در آب های تيره اعماق ، خفته بود :
يك مشت آرزو !
(فریدون مشیری)
زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن
وز نفسی عرصهی این خاک توده را پر شرر کن ، ناله سر کن
ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت ، شام تاریک ما را سحر کن ، پر ثمر کن
این قفس چون دلم تنگ و تار است
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم
خیره به تصویر خودم ، می پرسم از کی بگذرم
بسته به هم وجود ما تو بشکنی ، من می شکنم
نه عاشق تو می شه موند نه فارغ از تو می شه موند
راه سفر با تو کجاست من از تو می پرسم بگو
راه سفر با تو کجاست من از تو می پرسم بگو
برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم
بــا دلـُم گــــریه کن، خون ببار
در شبای تـیـــره چــون زلـــف یــار
بهر لیلی چـو مـجـنـون بـبـار ای بـــارون
دلا خــــــــــون شــــــو خــــــون بــــبـــــــــــار
بر کوه و دشت و هامون بـــبار
دلا خــون شـــــو خــــون بــبـــــــار
بـــر کـــوه و دشــت و هــامــون بــــبـار
بــه ســـرخـــی لـــبــای ســـرخ یـــــــــــــــار
بـــــــه یـــــــاد عــــــاشـــــــــقــــــای ایــن دیـــــــار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
بــــبـــار ای بــارون بــــــبـــــــــار
بـا دلُـم گـریـه کـن، خــون بـــبــــار
در شــبــای تـیـــره چـون زلـف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خــون شـــو خـــون بــبـــــار
بـــر کـــوه و دشـــت و هـــامون ببار
به ســـرخــی لـــبای ســـــرخ یــــــــار
به یـــــــاد عــاشــــقـای ایــن دیـــــار
به داغ عاشقـای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلـف یـار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دوست داشتم قبل از رفتنم چندتا نکته و اندرز برای شما داشته باشم، هرچند که می دانم نسل امروز نسبت به هرگونه پند و نصیحتی آلرژی دارد و زود فیوز می پراند. اما خب با تحمل کردن این چند خط، جانتان که بالا نمی آید، ناسلامتی من دارم می میرم. پس خوب و با دقت گوش بدهید:
2. منگول جان، آی بزغاله با توام! 75 درصد نگرانی من بابت تو است. بابت منگل بازی هایی که گهگاه از خودت استخراج می کنی و دیگران را هم با خودت به ته چاه می کشی. یادت نرود که هر گرگ و شغالی پشت در خانه هر بز و بزغاله ای، فقط به یک چیز می اندیشد که آن یک چیز نه اجاق گاز توست، نه النگو و گوشواه و بوق مرمری توست، نه پلی استیشن و انبار علوفه توست و نه چیز دیگری جز تو و آن گوشت خوش مزه ات! به همین خاطر تا وقتی پشت در هست، حاضر است هر شرط و تبصره و IF تو را سه سوت بپذیرد. ولی وقتی در باز شد و چراغ سبز نشان داده شد، هر راننده ای پایش را از روی ترمز بر می دارد و گاز می دهد و گاز می زند(!) یاس منگولا جونم!
3. حبه انگورکم، خوشگل و با نمکم. دختر کوچولو و دوست داشتنی ام. حبه جانم! من از تو فقط خاطره های خوش و قشنگ به یاد دارم.یادت هست اولین سالی که دانشگاه قبول شدی و رفتی، برایم نامه نوشتی: « بزی نشست رو ایوونش، نامه نوشت به مادرش ... .» من همانجا زیر لب گفتم ای ول حبه، دمت جزغال! همین روحیه ات را حفظ کن و بدان گرگها از شاخ تو همیشه می ترسند. امید مامان بزی تویی. مراقب برادرهای دست و پا چلفتی ات هم باش که گافهای جواتی ندهند و اگر روزی رسید که دیدی منگل بازی های منگول و آب شنگولی خوردن های شنگول دارد کار دستت می دهد، باز هم بپر پشت ساعت دیواری وپشت تیک و تاک ثانیه ها مخفی شو.
روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد، صداي ترانه اي را شنيد.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد.
پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد: ‘چرا اينقدر شاد هستي؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط يك آشپز هستم، اما تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم.
ما خانه اي حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم.
بدين سبب من راضي و خوشحال هستم.
پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت كرد.
نخست وزير به پادشاه گفت : ‘قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!
اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است كه مرد خوشبيني است.
پادشاه با تعجب پرسيد: گروه 99 چيست؟
نخست وزير جواب داد: ‘اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست،
بايد اين كار را انجام دهيد: يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد.
به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست!
پادشاه بر اساس حرف هاي نخست وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام كارها به خانه باز گشت و در مقابل در كيسه را ديد. با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز كرد.
با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت.
آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سكه؟
آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعاً 99 سكه بود!
او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست!
فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست و شروع به جستجوي سكه صدم كرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو كرد؛اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد!
آشپز بسيار دل شكسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش كند تا يك سكه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يكصد سكه طلا برساند.
تا ديروقت كار كرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد
كه چرا وي را بيدار نكرده اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛
او فقط تا حد توان كار مي كرد.
پادشاه نمي دانست كه چرا اين كيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: ‘قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه 99 درآمد!
اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما ... راضي نيستند
خوشبختي ما در سه جمله است :
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي حيف كه ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي كنيم :
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میکرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.
هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه میکشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که میبینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میکرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد
یک شیر
یک میمون
یک زرافه
و....
یک سنجاب
آنها تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند ببینند که کدامیک برای
برداشتن یک موز از درخت از همه سریعتر بالا می رود.
فکر میکنی کدامیک برنده می شود؟
جواب سوال بازگو کننده شخصیت توست
پس با دفت فکر کن
جواب را در زیر ببینید
.
.
.
.
اگر جوابت:
شیر است = خسته و کسل هستی
میمون = گیج هستی
زرافه = کاملاٌ تعطیل هستی
سنجاب = نا امید هستی
چرا؟
براي اينكه :
درخت نارگیل که موز نداره!!!!!مشخصه که تحت فشارید و زیاد کار کردید...باید یه مدتی استراحت کنید و کار نکنید!!!
نمي دانم چرا شعار از لياقتم،صداقتم،ن جابتم و...ميدهى تويى كه مى دانم دلش را به دست مردى سپرده كه ديشب، تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد...و بى شرمانه مى خنديد از اينپيروزى...!!!
روى حرفم،دردم با شماست. اگر زنى را نمى خواهيد ديگر يا برايش قصد تهيه زاپاس را داريد به او مردانه بگو داستان از چه قراراست آستانه ى درد او بلند است...يامى ماند يا مى رود.
هردو درد است! اينجا زمين است حوابودن تاوان سنگينى دارد....
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:
مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش
خوش بحالت
تو از من خوش بخت تری
گفت چرا؟
گفتم:تو آتش بر سر داری
... و من بر دل
تو باهر پکی که بهت میزنند
خاکستر میشی
ومن با هر خاطره ای که یاد میارم آتیش میگیرم
تو دود میشی و یه بویی ازت تو هوا میمونه
اما من زیر خاک میرم و عطرمم باهام چال میشه
تو تموم میشی یه فیلتر ازت باقی میمونه و از من هیچ
دیدم دیگه بویی ازش نمیاد
سرم و چرخوندم دیدم خاموش شده
گفتم اینم آخریش که تو بادو پک به انتها میرسی
ومن سالهاست که هنوز نرسیدم
دیدی تو خوشبخت تری ؟!
بعداز مدتى دوباره از اونجا رد مى شده ميبينه ديگه از آبشار خبرى نيست و فقط قطره قطره آب مياد!باز از فرشته ميپرسه: پس چى شداون آبشار؟؟ فرشته ميگه: خب اونايى كه بخاطر نبودنت گريه ميكردن ديگه تورو فراموش كردن! و اون قطره هاي كه ميبينى اشك مادرته كه هنوز تورو فراموش نكرده!!!
به سلامتى همه ى مادرا...
كمی بعد از نيمه شب . . . !
روی يك ميز شش نفره همه مست و خراب . . . !
بطری چرخيد ، چرخيد و چرخيد . . . !
همه چشمها به چرخشش بود . . . !
... حركتش كم شد . . . !
كم تر و كم تر . . . !
تا بالاخره ايستاد . . . !
سرش به طرف من بود به هر حال من بايد اطاعت می كردم . . . !
با چشم مسير سر تا انتهای بطری رو طی كردم . . . !
آخرش رسيد به اون . . . !
نگاهم كرد و خنديد . . . !
بلند بلند می خنديد . . . !
دليل خنده هاش رو نمی فهميدم تا اينكه ساكت شد و خيره به من . . . !
به لباش چشم دوخته بودم منتظر اينكه بگه . . . !
رو دستات راه برو يا صورتت رو با سس بشور . . . !
يا يه چيزی مثل همينا . . . !
كه يهو كوبيد روی ميز و ابرو هاشو تو هم كرد . . . !
گفت : حـكـم . . . !
"عاشقم شو" . . . !
و من بايد عمل می كردم اين قانون بازی بود . . . !
راز ماندن در چیست؟
گفت : در رفتن من..
کوه پرسید: و من؟
گفت : در ماندن تو..
بلبلی گفت : و من ؟
خنده ای کرد و گفت : در غزل خوانی تو..
آه از آن آبادی که در آن کوه رود..
رود ، مرداب شود ،
و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد..
و نخواند دیگر..
من و تو بلبل و کوه و رودیم..
راز ماندن جز..
در خواندن من .. ماندن تو .. رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست...بدان...
زندگی را در خود منعکس کن
ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن
همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن
آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است
عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است
عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است
وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد
عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است
عشق به هیچ کس تکیه ندارد
آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود
البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست
عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق
اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود
اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد
ترس نقطه ی مقابل عشق است ...نقطه مقابل عشق نفرت نیست
نفرت عشق وارونه است
در عشق آدمی بسط میابد در ترس آدمی منقبض میشود
عشق درهای دل آدمی را میگشاید...ترس درهای دل آدمی را می بندد
عشق اعتماد میکند و ترس شک می کند
در ترس آدمی احساس تنهایی میکند و در عشق آدمی محو میشود
در عشق مرزهای وجود آدمی میریزد
و بدین سان درختان ...پرندگان... آب ها... ابرها
ماه و خورشید و ستاره ها
پاره ای از وجود آدمی میشوند
عشق هنگامی تحقق می یابد که تو آسمان درون خویش را تجربه کرده باشی
مراقبه کن - سکوت و آرامش ذهن
غواص وجود خود شو و به عمق وجود خود برو
وقتی پرندگان میخوانند خوب به آوازشان گوش بسپار
وقتی به آستانه ی گلی می رسی با حیرت گرم تماشایش شو
اجازه نده دانسته های کهنه و بیات حجاب نگاه تو شوند
به چیزی برچسب نچسبان
یاد بگیر سازی را بنوازی
آدم ها را ببین و با آنها در آمیز
هر انسانی آیینه ایست که خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد
از آدم ها یاد بگیر... نترس
هستی تو را به شیوه های گوناگون حمایت میکند
اعتماد کن
اعتماد تو را از نیروی عشق سرشار میکند
نیروی عشق همه هستی را متبرک میکند
عشق به خودی خود کامل است
نیازی نیست عشق کاملتر از آن چیزی شود که هست
میل به کامل کردن عشق نتیجه ی فهم غلط از عشق است
دایره دایره است ما دایره کامل تر و ناقص تر نداریم
همه دایره ها کامل اند
اگر کامل نیستند دایره نیستند
کمال ذاتی عشق نیز هست
تو نمی توانی کم تر یا بیشتر عشق بورزی
تو یا عشق می ورزی یا عشق نمی ورزی
منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياى عجيبيه دنياي ما. يه روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمى شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكى رو با هم سپرى كرده بودند. آنها همسايه ديوار به ديوار يكديگر بودند ولى به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله ، پدر ژاله خونشو فروخت تا بدهى هاشو بده ،
بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعداز رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد .
منصور بهترين همبازی خودشو از دست داده بود.
٧ سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود كه برف سنگينى داشت مى باريد ،
منصور كنار پنجره ايستاده بود و به دانشجويانى كه تند تند زير برف به طرف در مى آمدند نگاه مى كرد . منصور در حالى كه داشت به طرف در نگاه مى كرد يه آن خشكش زد ، ژاله داشت وارد دانشگاه مى شد.
منصور زود خودشو به طرف در ورودى رساند و به ژاله سلام كرد و ژاله گفت خداي من ، منصور خودتى. بعد سكوت ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت را شكست و گفت: وروديت به اين دانشگاه مبارك.
منصور و ژاله بعداز ٧سال دقايقى باهم حرف زدند و وقتى از هم جدا شدند درخت دوستى كه از قديم ميانشان بود بيدار شد.
از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا باهم بودند.
آنها همديگر را دوست داشتند و اين دوست داشتن در مدت كوتاهى تبديل شد به يه عشق بزرگ ، عشقى كه علاوه بر دشمنان، دوستان رو هم به حسادت وا مى داشت.
منصور داشت دانشگاه رو تموم مى كرد و به خاطر همين موضوع خيلى ناراحت بود چون بعداز دانشگاه نميتونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تموم شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون و چرا قبول كرد.
طى ٥ماه سور سات عروسى آماده شد.
منصور و ژاله زندگى جديدشونو آغاز كردند.
يه زندگى رويايى زندگى كه همه حسرتشو مي خوردند.
پول ، ماشين آخرين مدل ، شغل خوب ، خانه زيبا ، رفتار خوب ، تفاهم و از همه مهمتر عشق بزرگى كه خانه اين زوج خوشبت را گرم مى كرد.
ولى زمانه طاقت ديدن اين ٢زوج خوشبخت را نداشت.
در يك روز گرم تابستانى ژاله به شدت تب كرد.
منصور ژاله را به بيمارستان هاى مختلفى برد ولى دكترا از درمانش آجز بودند ، بيمارى ژاله ناشناخته بود.
بعداز اون ماجرا منصور سعى مى كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ، ساعت ها براى ژاله حرف ميزد ، كتاب مى خواند از آينده روشن از بچه دار شدن برايش مى گفت.
ولى چند ماه بعد رفتار منصور تغيير كرد . منصور از اين زندگى سوت و كور خسته شده بود و گاهى فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مى كرد .
منصور ابتدا با اين افكار مى جنگيد ولى بلاخره تسليم اين افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
دراين ميان مادر و خواهر منصور آتيش بيار معركه بودند و منصور را براى طلاق تحريك مى كردند.
منصور ديگه با ژاله نمي جوشيد بعد از آمدن از سركار يه راست مي رفت به اتاقش.حتى گاهى ميشد كه ٢ ، ٣ روز با ژاله حرف نميزد. يه شب كه منصور و ژاله كه سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چينى و من و من كردن به ژاله گفت ببين ژاله ميخوام يه چيزى بهت بگم!
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه.
منصور ته مونده جرأتشو جمع كرد و گفت من ديگه نمى خوام به اين زندگى ادامه بدم يعنى بهتر بگم ديگه نميتونم.
ميخوام طلاقتو بدم و مهريتم...
در اينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روى لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاقو پذيرفت.
بعداز چند روز ژاله و منصور جلوى دفترى بودند كه روزى در آنجا باهم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از مدتى پايين آمدند در حال كه رسما از هم جدا شده بودند.
منصور به درختى تكيه داد و سيگارى روشن كرد.
وقتى ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش ،ولى در عين ناباورى ژاله دهان باز كرده گفت:
لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاى نابيناها را دور انداخت و رفت. منصور گيج و منگ به تماشاى رفتن ژاله ايستاد.
.
ژاله هم مى ديد و هم حرف مى زد.
منصور گيج بود نمى دونست چرا ژاله اين بازى رو سرش آورده،
منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازى كردى و با عصبانیت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.
وقتى به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر رو گرفت و گفت: مرد ناحسابى من چه هيزم ترى به تو فروخته بودم؟
دكتر در حالى كه تلاش مى كرد يقشو از دست منصور رها كنه و او را به آرامش دعوت مى كرد.
بعداز اينكه منصور كمى آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد.
وقتى منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سرش رو به علامت تأسف تكون داد و گفت همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولى از يك ماه پيش يواش يواش قدرت بينايى و شنوايش به كار افتاد و ٣ روز قبل سلامتيشو كامل به دست آورد.
همانطور كه ما براى بيماريش توضيح نداشتيم براى بهبوديشم توضيح نداريم. سلامتيه اون يه معجزه بود.
منصور ميون حرف دكتر پريد گفت:
پس چرا به من چيزى نگفت...
دكتر گفت :
اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...
منصور صورتشو ميون دستاش پنهون كرد و بى صدا اشك ريخت.
فردا روز تولدش بود...