vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

  Acer 13.3 inches
 

 

پرسیدم..... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
 
 
 
 
 
 
 
 
 با كمی مكث جواب داد :
 
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
 
 
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .
 
 
پرسیدم ، آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
 
 
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... 

 
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
 
 
زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست.

 
دو چيز را هميشه فراموش كن:
خوبي كه به كسي مي كني
بدي كه كسي به تو مي كند
 
 
هميشه به ياد داشته باش:
در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار
در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار
در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار
در نماز ايستادي دلت را نگه دار
 
 
دنيا دو روز است:
يك با تو و يك روز عليه تو
روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان پذيرند.
به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد
به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد
به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد
 
 
دو چيز را از هم جدا كن:
عشق و هوس
 
 
چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.
 
در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود.
 
چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟
 
بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود.
 
هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.
 
هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.
 
از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است.
 
از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.

 

پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست. 

 

نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:16 توسط vesal|

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم، تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.


قیصر امین پور

نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:13 توسط vesal|






 


 

 

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:13 توسط vesal|

 

 

● بخوانیم و عمل کنیم.

 

۱) اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی

 

 

۲) لذتی که در فراغ هست در وصال نیست چون در فراغ شوق وصال هست و در وصال بیم فراغ

 

 

۳) آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

 

۴) پرستویی که به فکر مهاجرت هست از ویرانی آشیانه نمی هراسد

 

 

۵) کمی سبکسری لازم است تا از زندگی لذت ببری و کمی شعـــور، تا مشکلی برایت پیش نیاید

 

 

۶) دوست واقعی کسی است که اگر ساعتها در کنار او ساکت بشینی و صحبتی بین تان ردوبدل

 

 

نشه بعد از خداحافظی احساس کنی که ساعتها باهاش درد و دل کردی

 

 

۷) چون می گذرد غمی نیست

 

 

۸) انسان باید سعی کند در زندگی چیزهایی که دوست دارد را بدست آورد ، و گرنه مجبور میشود چیزهایی را که بدست آورده است دوست بدارد

 

 

۹) فرصتها در سختی ها بوجود می آیند بدون جاذبه، پرواز معنی ندارد

 

 

۱۰) کاش میشد سرنوشت را از سرِِ نوشت

 

 

۱۱) برای تمام دردها دو علاج وجود دارد گذر زمان وسکوت

 

 

۱۲) اگر شیر درنده ای در برابرت باشد بهتر است از اینکه سگ خائنی پشت سرت باشد

 

 

۱۳) همیشه از سکوت چگونه فریاد زدن رو بیاموز

 

 

۱۴) مورد اعتماد بودن بهتر از دوست داشتنی بودن است

 

 

۱۵) با یه چوب کبریت میشه هزاران درخت رو سوزوند و از یه درخت هزاران چوب کبریت به وجود می آید

 

 

۱۶) محبت از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمیدارد

 

 

۱۷) هر چیزی که تو را نکشد مطمئناً قوی ترت میکند

 

 

۱۸) این جهان پر از صدای پای مردمی است که همان طور که تو را می بوسند طناب دار تو را می بافند

 

 

۱۹) آنکه می گرید یک درد دارد و آنکه می خندد هزار و یک درد

 

 

۲۰) گذشت زندگی یک چیز را بارها ثابت می کند و آن این است که گاهی احمق ها درست میگویند

 

 

۲۱) هر انسان بیشتر از آنکه از دشمنان خود ضربه ببیند از دوستان نادان خود میبیند

 

 

۲۲) چرا همیشه بدنبال این هستیم که بدانیم چرا گل خار دارد؟ بیایید گاهی بدنبال آن باشیم که بدانیم چرا خار گل دارد؟

 

 

۲۳) خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت

 

 

۲۴) جامعه مثل آب نمک است شنا کردن در آن بد نیست اما بلعش وحشتناک است

 

 

۲۵) دو تراژدی دردناک در زندگی وجود دارد : یکی اینکه در عشقت ناکام شوی و دیگر اینکه به وصال عشقت برسی

 

 

۲۶) چه فکر کنی می توانی و چه فکر کنی نمی توانی ، درست فکر میکنی

 

 

۲۷) اگر مردم را به حال خود گذاشتی تو را به حال خود خواهند گذاشت

 

 

۲۸) در نمک باید چیز غیب و مقدسی وجود داشته باشد چیزی که هم در اشک و هم در دریاست

 

 

۲۹) من هرگز نمی نالم...قرنها نالیدن بس است...میخواهم فریاد بزنم...!اگر نتوانستم سکوت میکنم

 

 

۳۰) بادها می وزند، عده ای در مقابل آن دیوار می سازند و تعدادی آسیاب به پا می کنند

 

 

۳۱) پریدن کار دل است و قدم زندن کار عقل، اگر لذت جهان خواهی با دل همسفر شو و اگر مقصد خواهی آهسته رو

 

 

۳۲) زندگی همانند هنر نقاشی کردن است با مداد مشکی ولی بدون پاک کن

 

 

۳۳) زندگی درس حساب است، خوبیها را جمع، بدیها را کم ، خوشی ها را ضرب و شادیها را تقسیم کنیم

 

 

۳۴) زندگی نکن برای مردن، بمیر برای زندگی کردن

 

 

۳۵) زندگی تفریح است میان تولد و مرگ

 

 

۳۶) خشم با دیوانگی آغاز میشود و با پشیمانی پایان میپذیرد

 

 

۳۷) آزادی تنها ارزش جاودانه تاریخ است

 

 

۳۸) مسیر را به خاطر بسپار که مقصد همان مسیر است

 

 

۳۹) با خودت صادق باش و نگران آنچه دیگران درباره ات فکر می کنند نباش . تعریفی را که آنها از تو دارند نپذیر ، خود ، خودت را تعریف کن

 

 

۴۰) دنیا از آن کسی است که برای تصاحب آن با خوش خلقی و ثبات قدم گام برمیدارد

 

 

۴۱) زندگی سفر است پس بیایید همسفران خوبی برای دیگران باشیم

 

 

۴۲) بزرگترین آزادی بشر ، توانایی تصمیم گیری و انتخاب نگرش های خویشتن است

 

 

۴۳) خانمها با گوشهایشان عاشق می شوند و آقایان با چشم هایشان ...

 

 

۴۴) ما همان میشویم که تمام روز به آن می اندیشیم

 

 

۴۵) مبارزه هر قدر صعب, صعود را ادامه بده. شاید قله تنها در یک قدمی تو باشد

 

 

۴۶) هر کار بزرگی در آغاز محال به نظر میرسد

 

 

۴۷) در زندگی خوشبختی به سراغ کسی نمی آید، انسان باید سراغ خوشبختی برود

 

 

۴۸) دنیا آنقدر بزرگ است که برای همه جایی برای زیستن دارد . پس سعی کنیم بجای اینکه جای دیگران را بگیریم و یا خود را جای دیگران جا بزنیم جایگاه واقعی خود را بدست بیاوریم

 

 

۴۹) عظمت مردمان بزرگ از طرز رفتارشان با مردمان کوچک آشکار میشود

 

 

۵۰) جستجوی حقیقت شیرین تر از پیدا کردن آن است

 

 

۵۱) در زندگی خانوادگی،شوم ترین کلمات این دو هستند:مال من،مال تو

 

 

۵۲) پروردگارا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم. بینش ده تا تفاوت ایندو را دریابم مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتارکنند

 

 

۵۳) برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی

 

 

۵۴) ظرفیت عشق وجودت را با دوست داشتن همه انسان ها و تمامی زندگی افزایش بده

 

 

۵۵) امکان تغییر در زندگی هست.دیگران این کار را کرده اند

 

 

۵۶) از درخت سکوت میوه آرامش آویزان است

 

 

۵۷) آن چه را در روشنایی دیده ای در تاریکی به فراموشی نسپار

 

 

۵۸) خدایا کمکم کن همه رو از ته دل دوست بدارم نه ظاهری و نه گفتاری !

 

 

۵۹) هیچ انسانی دوست یا دشمن تو نیست بلکه انسانها معلم تو هستند

 

 

۶۰) کوچک که بودم فکر می کردم آدمها چقدر بزرگند ! و ترس برم میداشت بزرگ که شدم دیدم چقدر بعضی آدمها کوچکند و باز ترسیدم

 

 

۶۱) هیچ مشکلی نیست که محبت کافی نتواند بر آن غلبه کند

 

 

۶۲) شما میتوانید بهترین بذر جهان را در اختیار داشته باشید،ولی اگر محل مناسبی برای رشد آنها نداشته باشید،فایده ای نخواهد داشت

 

 

۶۳) در حساب عشق یک به اضافه یکی برابر است با همه چیز و دو منهای یک برابر با هیچ

 

 

۶۴) عشق همانند پروانه ایست که اگر سفت بگیری له می شود و اگر سست بگیری می گریزد

 

 

۶۵) مردها همواره میخواهند اولین عشق یک زن باشند و زن ها دوست دارند آخرین عشق یک مرد باشند

 

 

۶۶) وقتی به دنیا اومدی، تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن. سعی کن یه جوری زندگی کنی که وقتی رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن

 

 

۶۷) دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من از تو میگیرم

 

 

۶۸) یک همسر فقط همراه آدم نیست، او کل تقدیر ماست

 

 

۶۹) انسان، عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست

 

 

۷۰) گاهی اوقات در زندگی خیلی زود، دیــــــــــــر می شود

 

 

۷۱) برای اینکه بزرگ باشی، نخست کوچک بودن را تجربه کن

 

 

۷۲) هیچ مردی،زن را نمی فهمد، هیچ زنی، مرد را نمی فهمد، زیبایی با هم بودنشان همین است

 

 

۷۳) از این که زندگی شما تمام شود نترسید، از آن بترسید که هرگز آغاز نشود

 

 

۷۴) پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیریست

 

 

۷۵) ما واقعاً تا چیزی را از دست ندیم، قدرش را نمی دونیم، ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره بدست نیاریم، نمی دونیم چیزی را از دست دادیم

 

 

۷۶) رویایی رو ببین که میخوای. جایی برو که دوست داری چیزی باش که میخوای باشی. چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی

 

 

۷۷) روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده، شکل میگیره. نمیشه تا وقتی که دردها و رنجها را دور نریختی، توی زندگی به درستی پیش بری

 

 

۷۸) دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند

 

 

۷۹) زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

 

 

۸۰) کسی که برای محبت حدود قائل می شود ، معنی محبت را نفهمیده است

 

 

۸۱) تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکمتر می شود ، دل است

 

 

۸۲) هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی حداقل یادش بدین که وقتی شکست لبه تیزش دسته اونی رو که شکستش نبره

 

 

۸۳) سعی کن خودت باشی. گمشده واقعی تو ،تو را آنطور که هستی دوست می دارد نه آنطور که خود می پسندد

 

 

۸۴) هیچ صیادی نمی تواند در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید کند

 

 

۸۵) دنبال کسی نباش که باهاش بتونی زندگی کنی دنبال کسی باش که بدون اون نتونی زندگی کنی

 

 

۸۶) خدایا به من تلاش در شکست، صبر درنومیدی، رفتن بی همراه، فداکاری در سکوت،خدمت بی نان، مناعت بی غرور، عشق بی هوس و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند روزی کن

 

 

۸۷) برای رسیدن به دوردست ها, باید از نزدیکی ها گذشت , اما رسیدن به نزدیکی ها به سهولت میسر نیست

 

 

۸۸) جای کشتی در ساحل بسیار امنتر است ولی برای این ساخته نشده

 

 

 

۸۹) سعی کن عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه که بدان می نگری

۹۰) بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید. هرچند آن بجز معنی رنج و پریشانی نباشد. اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:1 توسط vesal|

 

 

 

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

ج: جسارت برای ادامه زیستن

چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

خ: خودداری برای تمرین استقامت

د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

‌ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف

ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

س: سخاوت برای گشایش كار ها

ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

ص: صداقت برای بقای دوستی

ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

ط: طاقت برای تحمل شكست

ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

غ: غیرت برای بقای انسانیت

ف: فداكاری برای قلب های درد مند

ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

گ: گذشت برای پالایش احساس

ل: لیاقت برای تحقق امید ها

م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:27 توسط vesal|

می جان یاری دگوده بو قبای گالشی!

(یار دوست داشتنی من لباس گالشی(محلی) پوشیده بود!)

 

آها بوگو

(آهان بگو)

 

امره بیجار بنا بو زحمت بکشی

( مارو تو مزرعه گذاشته بود تا زحمت بکشیم )

 

آها بوگو

(آهان بگو)

 

می چلچرانه(وقت شادی منه)

می چلچرانه(وقت شادی منه)

 

امشو شیمی خونه ور شیرنی خورانه

(امشب دوروبر خونه شما مراسم شیرنی خوردنه)

 

د گوته منیم شو خوته منیم

(دیگه چیزی نمیتونم بگم ،شب خوابم نمیبره)

 

 

آفتوبه آو سنگینه جور گیته منیم

(آب آفتابه سنگینه نمیتونم بلندش کنم)(از نظر زبان گیلکها معنی سنگینی داره این جمله که برگرداندنش به فارسی سخته )

 

 

چندی می پوست وا بکنم می پَرده قاله

( تا چند وقت دیگه باید پرتقالم رو پوست بکنم؟!!)

 

چَندی نگاه وا بکنم تی بلندی بَراره

( تا چند وقت دیگه باید داداش قد بلندت رو نگاه کنم؟!)

 

بلندی برار بگوده بو می دیله کاره

( داداش قد بلندت همون کاری رو که من میخواستم رو کرده بود )

 

امروز نشاست وا بکنیم فردا دوباره

( امروز نشا (یکی از مراحل کشاورزی و تولید برنج در مزارع )باید بکنیم فردا هم همینطور)

 

می چینی کاسِی(کاسه چینی من)

 

قربان بشم لاکوی تی چوم راست

(ای دختر قربان اون چشم راستت بشم)

 

می چینی قوری

( ای قوری چینی من)

 

تازه یارم هَگیته بود تی چشم کوری

( یار تازه من به کوری چشم تو گرفته بود)

 

د گوته منیم شو خوته منیم

(دیگه چیزی نمیتونم بگم ،شب خوابم نمیبره)

 

آفتوبه آو سنگینه جور گیته منیم

(آب آفتابه سنگینه نمیتونم بلندش کنم)(از نظر زبان گیلکها معنی سنگینی داره این جمله که برگرداندنش به فارسی سخته )

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط vesal|

 

 


SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

 


SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون


SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

 

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:36 توسط vesal|


یه پروانه را با دستات می گیری

 

بدش می خوای ببینی زنده هست؟

 

انگشتاتو باز کنی .... فرار میکنه

 

محکم بگیری....می میره

 

دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست
 

 

 

سیراب شدم از پاكی نگاهت و تطهیر یافتم در معبد چشمانت...

 

در ورای فكرها تو را چگونه بسرایم ؟ كه شب در نگاه ژرف تو آرام نشسته...

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:52 توسط vesal|

دیدی ای غمگین تر از من

بعد از آن دیر آشنایی

آمدی خواندی برایم

قصه ی تلخ جدایی



 

مانده ام سر در گریبان

بی تو در شب های غمگین

بی تو باشد همدم من

یاد پیمان های دیرین

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت
 


 

در خزان سینه افسرد

کنون نشسته در نگاهم

تصویر پر غرور چشمت

یک دم نمی رود از یادم

چشمه های پر نور چشمت

آن گل سرخی که دادی

در سکوت خانه پژمرد

 


آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز 

 مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !

یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت

تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست

ماه من غصه چـــــرا ؟

تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست !

 

 

  ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن

 

 

  کار آن هایی نیست که خدا را دارند...

 

 

 ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست  

 

 

 

با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن وبگو که خدا هست،خدا هست!

 او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد...

 

 

 او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد...

 

 

 

ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است...

 

 

 

این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند

 

 

 

همه را با هم و با عشق بچیــن...

ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت

و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟
 

 

نوشته شده در یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:35 توسط vesal|

 

آيا مي‌دانستيد كه در تايوان بشقاب‌هاي گندمي درست مي‌شود وافراد بعد از خوردن غذا بشقاب‌هايشان را هم مي‌خورند.

. آيا مي‌دانستيد كه گوش و بيني درتمام طول عمر انسان در حال رشد مي‌باشند و بزرگتر مي‌شوند.

. آيا مي‌دانستيد كه آب دريا بهترين ماسك زيبايي پوست مي‌باشد.

. آيا مي‌دانستيد كه اولين مردماني كه نخ را كشف كردند وموفق به ريسيدن آن شدند ايرانيان بودند.

. آيا مي‌دانستيد كه بزرگترين درياي دنيا درياي مديترانه است و عميق‌ترين نقطه آن به ۴۳۳۰متر مي‌رسد.

. آيا مي‌دانستيد كه فقط پشه ماده نيش مي‌زند و از پروتين خون مكيده شده جهت تخم گذاري استفاده مي‌كند.

. آيا مي‌دانستيد كه هر چشم مگس داراي ۱۰ هزار عدسي است.

. آيا مي‌دانستيد مقاومت موش صحرايي در برابر بي‌آبي بيشتر از شتر است.

. آيا مي‌دانستيد جمعيت ميمون‌هاي هند بالغ بر ۵۰ ميليون است.

. آيا مي‌دانستيد يك نوع وزغ وجود دارد كه در بدن خود سم كافي براي كشتن ۲۲۰۰ انسان در اختيار دارد.

. آيا مي‌دانستيد ۳۵۰ هزار نوع كفشدوزك در جهان وجود دارد.

. آيا مي‌دانستيد نوشابه‌هاي زرد رنگ، زيانبارتر از نوشابه‌هاي سياه رنگ هستند.

. آيا مي‌دانستيد شش چپ، اندكي از شش راست كوچكتر است تا فضاي كافي براي قرارگيري قلب فراهم آيد.

. آيا مي‌دانستيد تعداد سلولهاي گيرنده بويايي در سگهاي معمولي، يك ميليارد و در سگهاي شكاري،۴ ميليارد عدد است

. آيا مي‌دانستيد رشد كودك در بهار بيشتر است.

 

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:15 توسط vesal|


 

 

 

نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:38 توسط vesal|

سلام به همه دوستان خوبم امیدوارم همتون خوب باشید

میخوام یه سایتو بهتون معرفی کنم که مثله یه پاساژ اینترنتی ست آدرسش

http://vesal.maxebuy.com/

حتما حتما سر بزنید خوشتون میاد شک نکنید

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:57 توسط vesal|

در چمنزاري خرها و زنبورها در كنار هم زندگي مي كردند.

روزي از روزهاخري براي خوردن علف به چمنزار مي آيد و مشغول خوردن مي شود.

از قضا گل كوچكي را كه زنبوري در بين گلهاي كوچكش مشغول مكيدن شيره بود، مي كند
و زنبور بيچاره كه خود را بين دندانهاي خر اسير و مردني مي بيند، زبان خر را
نيش مي زند و تا خر دهان باز مي كند او نيز از لاي دندانهايش بيرون مي پرد.

خر كه زبانش باد كرده و سرخ شده و درد مي كند، عر عر كنان و عربده كشان زنبور
را دنبال مي كند.

زنبور به كندويشان پناه مي برد.

به صداي عربده خر، ملكه زنبورها از كندو بيرون مي آيد و حال و قضيه را مي پرسد.

خر مي گويد :

«
زنبور خاطي شما زبانم را نيش زده است بايد او را بكشم

ملكه زنبورها به سربازهايش دستور مي دهد كه زنبور خاطي را گرفته و پيش او
بياورند. سربازها زنبور خاطي را پيش ملكه زنبورها مي برند و طفلكي زنبور شرح مي
دهد كه براي نجات جانش از زير دندانهاي خر مجبور به نيش زدن زبانش شده است و
كارش از روي دشمني و عمد نبوده است. ملكه زنبورها وقتي حقيقت را مي فهمد، از خر
عذر خواهي مي كند و مي گويد:

«
شما بفرمائيد من اين زنبور را مجازات مي كنم

خر قبول نمي كند و عربده و عرعرش گوش فلك را كر مي كند كه نه خير اين زنبور
زبانم را نيش زده است و بايد او را بكشم. ملكه زنبورها ناچار حكم اعدام زنبور
را صادر مي كند. زنبور با آه و زاري مي گويد:

«
قربان من براي دفاع از جان خودم زبان خر را نيش زدم. آيا حكم اعدام برايم
عادلانه است ؟»

ملكه زنبورها با تاسف فراوان مي گويد:

«
مي دانم كه مرگ حق تو نيست. اما گناه تو اين است كه با خر جماعت طرف شدي كه
زبان نمي فهمد و سزاي كسي كه با خر طرف شود همين است»

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 9:43 توسط vesal|

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند.

هنگامى كه بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او ميرفت.


يك روز خسرو گفت:

«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى ميكرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يك جورى به من خبر بوده كه در آن جا هم ميشود فوتبال بازى كرد يا نه.»

بهمن گفت:

«خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امكانش بود حتماً بهت خبر ميدهم»

چند روز بعد بهمن از دنيا رفت.

يك شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يك شيء نورانى چشمكزن را ديد كه نام او را صدا ميزد: خسرو، خسرو ....

خسرو گفت: كيه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نيستى، بهمن مرده!

باور كن من خود بهمنم..

تو الان كجايي؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يك خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول اين كه در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين كه تمام دوستان و هم تيميهايمان كه مردهاند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين كه همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين كه ميتوانيم هر چقدر دلمان ميخواهد فوتبال بازى كنيم و هرگز خسته نميشويم. در حين بازى هم هيچكس آسيب نميبيند.

خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نميديدم! راستى آن خبر بدى كه گفتى چيه؟

بهمن گفت:

مربيمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 9:28 توسط vesal|

                                        بستني مورد علاقه ي شما كداميك از اينهاست ؟

بستني شكلاتي ؛ وانيلي ؛ گردويي ؛ پسته اي ؛ موزي ؛ توت فرنگي ؛ يا بستني با طعم قهوه؟


جواب اين سوال رو براي خودتون مشخص كنيد و سپس توضيحات مربوط به اون رو در انتها بخونيد :
 

. . .

. .

.

.

.

.

.


بستني شكلاتي

اگر بستني مورد علاقه شما بستني شكلاتي است، ميتوان گفت كه سرزنده و خلاق هستيد. شما به ندرت سعي ميكنيد هيجان و اشتياق تان را پنهان كنيد. شخصيت شما براي ديگران جالب است و در مهمانيها وجود شما فضا را شاد ميكند. كارهاي يكنواخت شما را كسل ميكند و از اينكه هميشه در مركز توجه ديگران باشيد لذت ميبريد.


بستني وانيلي

اگر شما بستني وانيلي دوست داريد، به احتمال زياد آدمي هستيد تنوع طلب، شما اغلب اوقات بر اساس انگيزه‌هاي آني‌تان عمل ميكنيد و از ريسك كردن نمي ترسيد. از آنجا كه توقعات زيادي از خودتان داريد، اهداف بلندي هم براي خودتان تعريف ميكنيد. روابط نزديك خانوادگي براي شما لذت بخش است.


بستني گردويي

دوستاران بستني گردويي منظم و محتاط هستند. اين كمال گرايان خيلي به جزئيات اهميت ميدهند و هيچوقت از قوانين تخطي نميكنند. وظيفه شناسي، اخلاق گرايي و محافظه كاري از ويژگيهاي بارز آنهاست. آنها از رقابت با ديگران بخصوص در ورزش لذت ميبرند و دوست دارند هميشه رئيس باشند.


بستني پسته اي

دوستداران بستني پسته اي شنوندگان خوبي هستند. صبر و تحمل زيادي دارند و مشكلات را با شكيبايي پشت سر ميگذارند، كمتر خشمگين ميشوند و افرادي بسيار احساساتي هستند. در درك مشكلات و موقعيتهاي ديگران به خوبي عمل ميكنند و به همين جهت روابط خوبي با اطرافيانشان دارند.


بستني موزي

اما اگر طعم بستني موزي را به بقيه طعمها ترجيح ميدهيد، فردي هستيد آسانگير كه به راحتي خودتان را با شرايط جدي تطبيق ميدهيد. دست و دلبازي، صداقت و همدلي شما زبانزد خاص و عام است.


بستني توت فرنگي

اما آن دسته از دوستاني كه به بستني توت فرنگي علاقه خاصي دارند، خجالتي هستند و احساسات بسيار قوي دارند و به علاوه افرادي دقيق، مشكوك و خود راي هستند. دوستداران بستني توت فرنگي كاملاً درون گرا هستند و معمولاً خودشان را به خاطر ضعفها و اشتباهاتشان سرزنش ميكنند.


بستني با طعم قهوه

اما اگر بستني با طعم قهوه را دوست داريد بايد بگويم كه شما حافظه خوبي داريد. تقريباً هيچ وقت اسمها و وقايع گذشته را فراموش نمي كنيد. زياد به گذشته فكر ميكنيد و از مرور كردن خاطراتتان لذت ميبريد. تا حدي درونگرا هستيد و احساساتتان را به راحتي بروز نميدهيد.


اگر دوست نداريد ويژگي هاي شخصيتي شما براي ديگران آشكار شود حتما از اين به بعد هنگام سفارش دادن بستني بيشتر مراقب باشيد.
 
(ممنون كه خوندين)
نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:17 توسط vesal|

پس از كلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج كردم... ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم. سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود... اما چند سال كه گذشت كمبود بچه رو به وضوح حس مي كرديم.

مي دونستيم بچه دار نمي شيم. ولي نمي دونستيم كه مشكل از كدوم يكي از ماست. اولاش نمي خواستيم بدونيم. با خودمون مي گفتيم، عشقمون واسه يه زندگي رويايي كافيه. بچه مي خوايم چي كار؟ اما در واقع خودمونو گول مي زديم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بوديم.

تا اينكه يه روز؛ علي نشست رو به رومو گفت: اگه مشكل از من باشه، تو چي كار مي كني؟
فكر نكردم تا شك كنه كه دوسش ندارم. خيلي سريع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روي همه چي خط سياه بكشم.

علي كه انگار خيالش راحت شده بود يه نفس راحت كشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چي؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشكل از من باشه... تو چي كار مي كني؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شك داري؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هيچي عوض نمي كنم.

با لبخندي كه رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد كه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا مي ريم آزمايشگاه.
گفت: موافقم، فردا مي ريم.
و رفتيم ... نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سركه مي جوشيد. اگه واقعا عيب از من بود چي؟!

سر خودمو با كار گرم كردم تا ديگه فرصت فكر كردن به اين حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمايش داديم تا اينكه بهمون گفتن جواب تا يك هفته ديگه حاضره...

يه هفته واسمون قد صد سال طول كشيد... اضطرابو مي شد خيليآسون تو چهره هردومون ديد.
با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم كه جواب ازمايش واسه هيچ كدوممون مهم نيس.
بالاخره اون روز رسيد. علي مث هميشه رفت سر كار و من خودم بايد جواب آزمايشو مي گرفتم... دستام مث بيد مي لرزيد. داخل آزمايشگاه شدم...
علي كه اومد خسته بود. اما كنجكاو ... ازم پرسيد جوابو گرفتي؟
كه منم زدم زير گريه. فهميد كه مشكل از منه. اما نمي دونم كه تغيير چهره اش از ناراحتي بود يا از خوشحالي ...

روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد.
تا اينكه يه روز كه ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علي، تو چته؟ چرا اين جوري مي كني؟
اونم عقده شو خالي كرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چيه؟! من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر كنم.

دهنم خشك شده بود و چشام پراشك. گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري...
گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني. پس چي شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه كردم. الان مي بينم نمي تونم. نمي كشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه كنم و اتاقو انتخاب كردم...

من و علي ديگه با هم حرفي نزديم تا اينكه علي احضاريه آورد برام و گفت مي خوام طلاقت بدم يا زن بگيرم!
نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراين از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شكست. نمي تونستم باور كنم كسي كه يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش كرده بودم، حالا به همه چي پا زده.

ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساكمم بستم.
برگه جواب آزمايش هنوز توي جيب مانتوام بود.
درش آوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو كنار گلدون گذاشتم.
احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون...

توي نامه نوشته بودم:

علي جان، سلام
اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي. چون اگه اين كارو نكني خودم ازت جدا مي شم.
مي دوني كه مي تونم. دادگاه اين حقو به من مي ده كه از مردي كه بچه دار نمي شه جدا شم. وقتي جواب آزمايشارو گرفتم و ديدم كه عيب از توئه
باور كن اون قدر برام بي اهميت بود كه حاضر بودم برگه رو همون جاپاره كنم...
اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه...
توي دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز.

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 11:10 توسط vesal|

 

روز مرگ همه ما بالاخره يك روز فرا مي‌رسد اما برخي مرگ و مير ها به شكلي جالب و عجيب در طول تاريخ اتفاق افتاده كه متوفي را هم به شهرت رسانده است. برخي از اين مرگ ها را مرور مي‌كنيم:
آرنولد بنت: داستان نويس انگليسي- وي براي آنكه ثابت كند آب شهر پاريس از نظر بهداشتي كاملا سالم است، يك ليوان از آن را خورد و در اثر تيفوئيد ناشي از آن در گذشت!
آگاتوكلس: خودكامه سراكيوز – در اثر قورت دادن خلال دندان خفه شد.
آلن پينكرتون: موسس آژانس كارآگاهي آمريكا -هنگام نرمش صبحگاهي به زمين خورد و زبانش لاي دندان ماند و زخم شد و در اثر قانقارياي ناشي از اين زخم درگذشت.
آيزادورا دانكن: رقاص آمريكايي -هنگامي‌كه در اتومبيل بود، شال گردن بلندش به چرخ عقب اتومبيل گير كرد و گردنش شكست و خفه شد.
اسكندر كبير: پادشاه مقدوني – به دنبال دو روز ميگساري و عياشي در اثر تب درگذشت.
الكساندر: پادشاه يونان -يك ميمون خانگي گازش گرفت و در اثر عفونت خون در گذشت.
تامس آت وي: نمايشنامه نويس انگليسي -مرد فقيري بود. به دنبال روزها گرسنگي سرانجام يك گيته به دست آورد و با آن يك دست پيچ گوشت خريد و از شدت ولع همان لقمه دهان پركن اول گلو گيرش شد و خفه اش كرد!
جان وينسون: ماجراجوي بريتانيا -وي در ۷۲ سالگي از اسب به زمين افتاد و ميخي وارونه بر زمين افتاده بود، در سرش فرو رفت.
جروم ناپلئون بناپارت: آخرين بناپارت آمريكايي – در سنترال پارك نيويورك، پايش به زنجير سگ زنش گرفت و افتاد و در اثر زخم هاي حاصله در گذشت.
جورج دوك كلارنس: انگليسي -به دستور برادرش ريچارد سوم در خمره شراب خفه شد.
جيمز داگلاس ارل مورتون: – بوسيله دستگاهي شبيه گيوتين كه خودش آن را به اسكاتلنديان معرفي كرده بود، سر بريده شد.
رودولفوني يرو: ژنرال مكزيكي – اسبش در شن روان گرفتار شد و سنگيني طلاهايي كه به همراه داشت باعث فرو رفتن به درون ماسه شد.
زئوكسيس: نقاش يونان (قرن پنجم ق.م)- به تصويري كه از يك ساحره پير كشيده بود آنقدر خنديد كه يكي از رگ هايش پاره شد و مرد!
ژرار دونرال: نويسنده فرانسوي – با بند پيشبند، خود را از تير چراغ برق خيابان حلق آويز كرد.
فرانسيس بيكن: براثر گرفتاري در يك سرماي ناگهاني گرفتار شد و درگذشت.
فالك فيتز وارن: چهارم بارون انگليسي – در بازگشت از يك جنگل، اسبش در باتلاق افتاد و فالك كه زره پوشيده بود، در درون زره اش خفه شد.
كلاديوس اول: امپراتور روم – با يك پر آغشته به سم خفه شد.

 


كنت اريك مگنوس آندرئاس هرس ستنبورگ: اين انگليسي در اثر خشم ناشي از مستي، با سيخ بخاري به دوستش حمله كرد، اما خودش توي بخاري افتاد و سوخت.
گريگوري يفيموويچ راسپوتين: وزنه اي به بدنش بستند و در رود نوا غرقش كردند.
لايونل جانسن: شاعر انگليسي از روي چهارپايه پشت بار به زمين افتاد و در اثر زخمهاي حاصله در گذشت.
لنگي كالير: كلكسيونر آمريكايي در خانه خود و در تله اي مهلك درگذشت. تله را براي دستگيري دزدان كار گذاشته بود.
ماركوس ليسينيوس كراسوس: سياستمدار رومي‌- اين رهبر بدنام و صراف رمي‌ به دست سربازان پارتي با ريختن طلاي مذاب در حلقش درگذشت.
هنري اول: پادشاه انگليسي -در اثر افراط در خوردن مارماهي دچار ناراحتي روده شد و مرد.
يوسف اشماعيلو: كشتي گير ترك – بر اثر سنگيني طلاهايي كه به كمرش بسته بود در دريا غرق شد. چون نتوانست به راحتي شنا كند.
تامس مي: مورخ انگليسي – بر اثر بلعيدن غذاي زيادي، خفه شد
نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:27 توسط vesal|

 

 

يكى بود، يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود. روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى بود به نام �ننه قمر� و اين ننه قمر از مال دنيا فقط يك دختر داشت كه اسمش �دلربا� بود و اين دلربا در هفت اقليم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس كه زشت و بدتركيب و بد ادا و بى‌كمالات بود.

بارى اى برادر بدنديده و اى خواهر نورديده، دستگاه را خريدند و آوردند گذاشتند روى كرسى و زدندش به برق و روشنش كردند. دلربا گفت: �اى مادر، در اين وقت روز، فقط بچه‌هاى مدرسه‌اى و كارمندهاى زن و بچه‌دار توى ادارات، مى‌روند در چت و تا نيمه شب خبرى از شوهر نيست.� به همين خاطر، از همان كله‌ي ظهر تا نيمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جديت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپايدر پرداخت.

نيمه شب دلربا دستگاه را تحويل گرفت و وصل شد به اينترنت و يك �آى دى� به نام �دلربا آندرلاين تنها 437� براى خود ثبت كرد و رفت توى يكى از اتاق‌هاى �يارو مسنجر�. به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبيد، متوجه شد كه چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا كه ديد حريف اين همه خواستگار مشتاق و دلداده نيست، همه‌ي پيغام‌ها را خواند و سر آخر از نام يكى از آنها خوشش آمد و با ناكام گذاشتن خيل خواستگاران سمج، با همان يكى گرم صحبت شد. در زير متن مكالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:

پژمان آندرلاين توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زيباى شيرين كار، خوبيد؟
دلربا آندرلاين تنها437: سلام. مرسى. يو خوبى؟

پژمان: مرسى + هفتاد. سين، جيم، جيم پليز. [سين، جيم، جيم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ يعنى: سن؟ جنسيت؟ جا و مكان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [يعنى هجده ساله‌ام، دخترم و در بالاى ولايت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسير از بنده نگارنده] يو چى؟

پژمان: من بيست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [يعنى خوشوقتم.]
دلربا: لول. [يعنى حسابى لول و كيفورم. همان LOL] پس همسايه‌ايم.

پژمان: بله ولى من براى ادامه‌ي تحصيل دارم ويزا مى‌گيرم كه بروم در جابلقا چون كه هم در آنجا آزادى مى‌باشد و هم سى دى با كيفيت آينه آنجا هست و من همه كس و كارم (يعنى دخترخاله پسر عمه دايى مامانم) در آنجا زندگى مى‌كنند.
دلربا: اوكى، درك مى‌كنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شكلى هستى؟

پژمان: قد 185، وزن80، موخرمايى روشن و بلند، پوست سفيد، چشم آبى.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم يك چيزى بين آبى و سبز.

پژمان: واى خداى من... راست مى گويى؟
دلربا: وا... يعنى خيلى زشتم؟

پژمان: نه... اتفاقاً بى‌نظيرى. راستش نمى‌دانم چطور شد كه همين الان، يك دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمين است و يك قشنگ نازنين است...
دلربا: اى واى خدا مرا بكشد كه با بيان حقيقتى ناخواسته، تير عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حيران من و تو، زار و گريان من و تو...

پژمان: اى نازنين، بدجورى من خاطرخواه توام آيا حاليت مى‌باشد؟ تكه تكه كردى دل من را، بيا بيا بيا كه خيلى مى‌خواهمت.
دلربا: حالا من چه خاكى به سر بريزم با اين عشق پاك و معصوم؟ من مى‌خواهم ايوان رويا را آب پاشى كنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عكس تو را نقاشى كنم. اما تو را چه جورى بكشم چرا كه وسايل نقاشى‌ام كم و كسر دارد و من مداد مخملى ندارم.

پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنين من، بيا تا برويم از اين ولايت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صيغه عقد. يادآورى از بنده نگارنده] بگير و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضايت زوجه و خانواده او و همچنين طى مراحل قانونى. ايضاً يادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگيرم. كاش هم اكنون در كنارم بودى تا... اصلاً ولش كن، الان هر چه بگوييم اين ياروبنده نگارنده� مى‌خواهد وسطش پيام اخلاقى بدهد. بيا شماره تلفن مرا بنويس و تماس بگير تا بدون مزاحم حرف‌هاى‌مان را بزنيم...

ما از اين افسانه نتيجه مى‌گيريم كه اگر جوانان را نصيحت كنيم، رازشان را به ما نمى‌گويند!
قصه‌ي ما به سر رسيد، کلاغه به خونه‌اش نرسيد!

 

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:21 توسط vesal|

كشيش يك كليسا بعد از يه مدت ميبينه كساني‌ كه ميان پيشش براي اعتراف به گناهانشون،… معمولا خجالت ميكشن و براشون سخته كه به خيانتي كه به همسرشون كردن اعتراف كنند،


براي همين يه يكشنبه اعلام ميكنه كه از اين به بعد هر كي‌ مي‌خواد بياد به خيانت به همسر اعتراف كنه براي اينكه راحت تر باشه، به جاي اينكه بگه خيانت كردم بگه زمين خوردم.

ازاين موضوع سالها مي‌گذره و كشيش پير مي‌شه و ميميره، كشيش بعدي كه مياد بعد از يه مدت ميره سراغ شهر دار و بهش ميگه: من فكر كنم شما بايد يه فكري به حال تعمير خيابونهاي محل بكنين، من از هر ۱۰۰تا اعترافي كه ميگيرم ۹۰ تاشون همين اطراف يه جايي خوردن زمين.


شهردار هم كه دوزاريش ميفته كه قضيه چي‌ بوده و هيچ كس جريان رو بهش نگفته از خنده روده بر ميشه.


كشيشه هم يك كم نگاهش ميكنه وبعد ميگه: ‌هه ‌هه ‌هه حالا هي‌ بخند ولي‌ همين زن خودت هفته‌اي نيست كه دست كم ۳ بار زمين نخوره

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:15 توسط vesal|

 

دخترك شانزده ساله بود كه براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول كلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز كند، از اينكه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي كرد.
در آن روزها، حتي يك سلام به يكديگر، دل دختر را گرم مي كرد. او كه ساختن ستاره هاي كاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي كاغذ كوچكي يك جمله براي پسر مي نوشت و كاغذ را به شكل ستاره اي زيبا تا مي كرد و داخل يك بطري بزرگ مي انداخت. دختر با ديدن پيكر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
 
 

 

 

دختر موهايي بسيار سياه ولي كوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد،

چشمانش به باريكي يك خط مي شد.
در ۱۹ سالگي دختر وارد يك دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي بزرگ در پايتخت راه يافت. يك شب، هنگامي كه همه دختران خوابگاه براي دوست پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سكوت به شماره اي كه از مدت ها پيش حفظ كرده بود نگاه مي كرد. آن شب براي نخستين بار دلتنگي را به معناي واقعي حس كرد.
روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را كه به سويش دراز مي شد، رد كرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود كه براي فوق ليسانس در دانشگاهي كه پسر درس مي خواند، پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يك بار هم موهايش را كوتاه نكرد.
دختر بيست و دو ساله بود كه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصيل شد و كاري در مدرسه دولتي پيدا كرد. زندگي دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.
دختر در بيست و پنج سالگي از
دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر كاري پيدا كرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد كه پسر شركتي باز كرده و تجارت موفقي را آغاز كرده است. چند ماه بعد، دختر كارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دريافت كرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت
عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنكه شرابي بنوشد، مست شد.
زندگي ادامه داشت. دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يكي از همكارانش ازدواج كرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يك كاغذ كوچك نوشت: فردا ازدواج مي كنم اما قلبم از آن توست… و كاغذ را به شكل ستاره اي زيبا تا كرد.

 

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد كه شركت پسر با مشكلات بزرگي مواجه شده و در حال ورشكستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبكارانش هر روز او را آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي، پسر را مست پيدا كرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها كارت بانكي خود را كه تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محكم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد كرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي كرد. در اين سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا كرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شركت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد كرد و پيش از آنكه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟
پسر براي مدت طولاني به او نگاه كرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج كرد، دختر نامه تبريك زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.
مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يك ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن را براي من
نگهداريد؟
پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 

مرد هفتاد و هفت ساله در حياط خانه اش در حال استراحت بود كه ناگهان نوه اش يك ستاره زيبا را در دستش گذاشت و پرسيد: پدر بزرگ، نوشته هاي روي اين ستاره چيست؟
مرد با ديدن ستاره باز شده و خواندن جمله رويش، مبهوت پرسيد: اين را از كجا پيدا كردي؟ كودك جواب داد: از بطري روي كتاب خانه پيدايش كردم.
پدربزرگ، رويش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گريه مي كنيد؟
كاغذ به زمين افتاد. رويش نوشته شده بود::

معناي خوشبختي اين است كه در دنيا كسي هست كه بي اعتنا به نتيجه، دوستت دارد.

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:9 توسط vesal|

 

 

عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميكنه)

عروس لوس: بع..........له!

عروس زيادي مؤدب: با اجازه پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، دايي جون، عمه جون،...، زن عمو كوچيكه، نوه خاله عمه شكوه، اشكان كوچولو، ... ، مرحوم زن آقاجان بزرگه ، قدسي خانوم جون ، ... ، ... (اين عروس خانوم آخر هم يادش ميره بگه بله واسه همين دوباره از اول شروع ميكنه به اجازه گرفتن)...!عروس خارج رفته: با پرميشن گريت ترهاي فميلي ...

اُ يس عروس خجالتي: اوهوم

عروس قلدر: به كوري چشم پدر شوهر و مادر شوهر و همه فك و فاميل اين بزغاله (اشاره به داماد) آره....

( وضعيت داماد كاملا قابل پيش بيني است)

عروس هنرمند: با اجازه تمامي اساتيدم، استاد رخشان بني اعتماد، استاد مسعود كيميايي، ...، اساتيد برجسته تاتر، استاد رفيعي، ... ، مرحوم نعمت ا.. گرجي ، شير علي قصاب هنرمند، روح پر فتوه مرحومه مغفوره مرلين مونرو، مرحوم مارلين ديتريش، مرحوم مغفور گري گوري پك و ... آري مي پذيرم كه به پاي اين اتللوي خبيث بسوزم چو پروانه بر سر آتش ...

عروس داش مشتي: با اجزه بروبكس مُجلي نيست من كه پايه ام ...

عروس فمنيست: يعني چي؟! چه معني داره همش ما بگيم بله ... چقدر زن بايد تو سري خور باشه چرا همش از ما سؤال مي پرسن ! ... يه بار هم از اين مجسمه بلاهت (اشاره به داماد) بپرسين ... (اصولا اين قوم فمنيست جنبه ندارن كه بهشون احترام بذارن و يه چيزي ازشون بپرسن ... فقط بايد زد تو سرشون و بهشون گفت همينه كه هست مي خواي بخواه نمي خواي هم به درك)

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:2 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak