vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

 

دوست داشتن حسی که همه میتونن تجربش کنن.دوست داشتن اعضای خانواده،دوستان صمیمی،شریک زندگیت وخیلی های دیگه،دوست داشتنی که عمیقه و هیچ وقت هیچ وقت تمومی نداره مگر با یه اتفاق ناگوار یا گول زدن همدیگه باشه،که اینطور دوست داشتن دوامی نداره وزود شکسته میشه.

به نظر من دوست داشتن یه حسه خاصی بهت میده که قابل وصف نیست،چطوری بگم یه حسی که تمام وجودتو می گیره و نمیتونی به اون که از ته قلبت دوستش داری فکر نکنی.

نمیدونم اونهایی که کسی رو دوست ندارن چطورین راستشو بخواین باهاشون برخورد نکردم.شاید اونا هم حس دوست داشتن دارن ولی غرور بی جا وخودخواهی خودشون نمیخوان بروزش بِدن وبه زبان بیارن،امکان نداره کسی این حس رو نداشته باشه.اگر هم باشه بدونید که حتما دلش از سنگه وشکست بدی از دوست داشتن خورده.

 

 

 

 

 

«دیگران را دوست داشته باشین تا دیگران هم دوستتون داشته باشن.»

 

نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:13 توسط vesal|

 

-هنگام ازدواج بيشتر با گوش هايت مشورت كن تا با چشم هايت. (ضرب المثل آلمانی)
 - مردی كه به خاطر”پول” زن می گيرد، به نوكری می رود. (ضرب المثل فرانسوی)
- لياقت داماد، به قدرت بازوی اوست. (ضرب المثل چينی)
- زنی سعادتمند است كه مطيع ”شوهر” باشد. (ضرب المثل يونانی)
- زن عاقل با داماد ”بی پول” خوب می سازد. (ضرب المثل انگليسی)
- زن مطيع فرمانروای قلب شوهر است. (ضرب المثل انگليسی)
- زن و شوهر اگر يكديگر را بخواهند در كلبه ی خرابه هم زندگی می كنند. (ضرب المثل آلمانی)
 - داماد زشت و با شخصيت به از داماد خوش صورت و بی لياقت. (ضرب المثل لهستانی)
- دختر عاقل، جوان فقير را به پيرمرد ثروتمند ترجيح می دهد. (ضرب المثل ايتاليايی)
 -داماد كه نشدی از يك شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای.(ضرب المثل فرانسوی)
- دو نوع زن وجود دارد؛ با يكی ثروتمند می شوی و با ديگری فقير. (ضرب المثل ايتاليايی)
- برا ی يافتن زن می ارزد كه يك كفش بيشتر پاره كنی. (ضرب المثل چينی)
- ازدواج مقدس ترين قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
- ازدواج مثل يك هندوانه است كه گاهی خوب می شود و گاهی هم بسيار بد. (ضرب المثل اسپانيايی)
- ازدواج، زودش اشتباهی بزرگ و ديرش اشتباه بزرگتری است. (ضرب المثل فرانسوی)
- ازدواج كردن وازدواج نكردن هر دو موجب پشيمانی است. (سقراط)
- ازدواج مثل اجرای يك نقشه جنگی است كه اگر در آن فقط يك اشتباه صورت بگيرد جبرانش غير ممكن خواهد بود. (بورنز)
- ازدواجی كه به خاطر پول صورت گيرد، برای پول هم از بين می رود. (رولاند)
- ازدواج هميشه به عشق پايان داده است. (ناپلئون)
- اگر كسی در انتخاب همسرش دقت نكند، دو نفر را بدبخت كرده است. (محمد حجازی)
- انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نيست، ولی می توانيم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب كنيم. (خانم پرل باك)
- با زنی ازدواج كنيد كه اگر ”مرد” بود، بهترين دوست شما می شد. (بردون)
- ازدواج بيشتر از رفتن به جنگ”شجاعت”می خواهد. (كريستين)
- تا يك سال بعد از ازدواج، مرد و زن زشتی های يكديگر را نمی بينند. (اسمايلز)
- پيش از ازدواج چشم هايتان را باز كنيد و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذاريد. (فرانكلين)
- خانه بدون زن، گورستان است. (بالزاك)
- تنها علاج عشق، ازدواج است. (آرت بوخوالد)
- ازدواج پيوندی است كه از درختی به درخت ديگر بزنند، اگر خوب گرفت هر دو ”زنده” می شوند و اگر ”بد” شد هر دو می ميرند. (سعيد نفيسی)
- ازدواج عبارتست از سه هفته آشنايی، سه ماه عاشقی، سه سال جنگ و سی سال تحمل! (تن)
- شوهر ”مغز” خانه است و زن ”قلب” آن. (سيريوس)
- عشق، سپيده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق. (بالزاك)
- قبل از ازدواج درباره تربيت اطفال شش نظريه داشتم، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هيچ نظريه ای نيستم. (لرد لوچستر)
- مردانی كه می كوشند زن ها را درك كنند، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج كنند. (بن بيكر)
- با ازدواج، مرد روی گذشته اش خط می كشد و زن روی آينده اش. (سينكالويس)
- خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می آيد. (پاستور)
- ازدواج كنيد، به هر وسيله ای كه می توانيد. زيرا اگر زن خوبی گيرتان آمد بسيار خوشبخت خواهيد شد و اگر گرفتار يك همسر بد شويد فيلسوف بزرگی می شويد. (سقراط)
- من تنها با مردی ازدواج می كنم كه عتيقه شناس باشد تا هر چه پيرتر شدم، برای او عزيزتر باشم. (آگاتا كريستی)
- هيچ چيز غرور مرد را به اندازه ی شادی همسرش بالا نمی برد، چون هميشه آن را مربوط به خودش می داند. (جانسون)
- وقتی برای عروسی ات خيلی هزينه كنی، مهمان هايت را يك شب خوشحال می كنی و خودت را عمری ناراحت ! (روزنامه نگار ايرلندی)
 – با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی كن. (ضرب المثل آلمانی)
 – تا ازدواج نكرده ای نمی توانی درباره ی آن اظهار نظر كنی. (شارل بودلر)
 – دوام ازدواج يك قسمت روی محبت است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا. (ضرب المثل اسكاتلندی)
 – ازدواج پديده ای است برای تكامل مرد. (مثل سانسكريت)
 – ازدواج قرارداد دو نفره ای است كه در همه دنيا اعتبار دارد. (مارك تواين)
 – ازدواج مجموعه ای ازمزه هاست هم تلخی و شوری دارد. هم تندی و ترشی و شيرينی و بی مزگی. (ولتر)

نوشته شده در پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 17:28 توسط vesal|

 

روي دروازه قلبم نوشتم:

ورود ممنوع!

دلِ پريشان آمد. گفتم بخوانش.خواند و بازگشت.

اميد مضطرب آمد. گفتم بخوانش.خواند و باز گشت.

آرزو با دلهره آمد. گفتم بخوانش.خواند و باز گشت.

عشق خنده کنان آمد. گفتم خوانديش؟! گفت: من سواد ندارم !!!!!

عشق نمي پرسه تو کي هستي؟ عشق فقط ميگه: تو ماله مني . عشق نمي پرسه اهل کجايي؟ فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟ فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته . عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟ فقط ميگه: هميشه با مني . عشق نمي پرسه دوستم داري؟ فقط ميگه: دوستت دارم

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:مطلب,ساعت 17:23 توسط vesal|

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:22 توسط vesal|

 

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش

 

 دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه ميرفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي

 

 متوجه شد كه تنها يك سكه ده سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً

 

 احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي

 

 درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه

 

 شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.  دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك

 

 شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر

 

 كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به

 

 ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما

 

 سپاسگزاري مي كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان

 

 بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر ديگری فرستادند تا

 

 در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلي ، جهت

 

 بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه

 

 شهري به آنجا آمده برق عجيبي  در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف

 

 اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در

 

 اولين نگاه اورا شناخت.  سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان

 

 بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از

 

 يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد. آخرين روز بستري شدن زن در

 

 بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه

 

 صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.  زن از باز كردن

 

 پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار

 

 باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي

 

قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

 

 

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

 

(هیچ کمکی تو این دنیا بی جواب نمیمونه اینو یادتون باشه دوستانه خوبم)

 

نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:17 توسط vesal|

 

وقتی برگهای پاییزی را دیدی و خش خش گام تو آنان را به نابودی کشاند مرا به یاد آر.

هر زمان زیر باران پاییزی قدم زنان وسر خوش رفتی اشکم را به یاد آر.

وقتی کنار آبی دریا ساحل دریا را دیدی دل درییایی ام را به یاد آر.

به یاد آر که تو این دریای مواج و خروشان را مرداب کردی!

اگر به کوه رفتی استواریم را در عشقت به یاد آر!وهمزمان با دیدن تخته سنگهای سخت خارای بی رحم دلت را به یاد آر!!!

میدانی بعد رفتن تو زمزمه هایم شنیدن دارد:

من غم فروشی دوره گردم و با شادی بیگانه ام و همراز وهمراه نامردمی هایم.

از دنیا گریزانم و از کامرانی ها چیزی نمی دانم .

من مرداب عظیم درد ورنج هایم.

آرزوها  و خنده های طلایی را نمی شناسم چون معبود نا کامی ها هستم .

من ارمغان آورنده نا امیدی هایم و هرگز الهه شادی را ندیدم.

از امواج کف آلود دریای بیکران زندگی نفرت دارم.

من غم فروشی بی خانمان خاکستر پروانه ام.پروانه سوخته بال و دیگر حتی اشک را دوست ندارم و دیوانه ای هستم که آرامش نمی یابم.

 

(به دنیا امیدوار باشین وبا عشق به دنیا زندگی کنید از این متن دلخور نشین چون من هیچ وقت امیدم رو از دست نمیدم همتونو دوست دارم. در ضمن متن رو در جایی خوندم ودوست داشتم شما هم بخونید.)

 

نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:57 توسط vesal|

 

 

 

هر چی فکر کردم چیزی یادم نیومد که واسه مقام معلم بنویسم وبا چه جمله ای از معلم های عزیزم تشکر کنم

ولی یه داستان از استاد  مطهری خوندم براتون مینویسم، میدونم داستانی که انتخاب کردم هیچ ربطی به روز معلم نداره. اسمه این داستان هست:مسیحی و زره علی «ع»

در زمان خلافت علی –علیه السلام-در کوفه زره آن حضرت گم شد.پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیدا شد.علی«ع» او را به محضر قاضی برد،واقامهً دعوی کرد که:«این زره از آن من است،نه آن را فروخته ام و نه به کسی  بخشیده ام.و اکنون آن را در نزد این مرد یافتم ام.» قاضی به مسیحی گفت:«خلیفه ادعای خود را اظهار کردفتو چه می گویی؟»او گفت «این زره مال خود من است،ودر عین حال گفتهً مقام خلافت را تکذیب نمی کنم(ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد.).»

قاضی رو کرد به علی «ع» وگفت:«تو مدعی هستی و این شخص منکر است،علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعای خود بیاوری.»

علی «ع» خندید وفرمود:«قاضی راست می گوید،اکنون می بایست که من شاهد بیاورم،ولی من شاهد ندارم.»

قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد،به نفع مرد مسیحی حکم کرد،واو هم زره را برداشت وروان شد.

ولی مرد مسیحی که خود بهتر می دانست که زره مال کی است،پس از آن که چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت،گفت:«این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست،از نوع حکومت انبیاست،واقرار کرد که زره از علی  است.

طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق وایمان در زیر پرچم علی «ع» در جنگ نهروان می جنگ. 

 

 

   « ودرآخر روز معلم روبا هزاران گل سرخ به همه معلمها ومامان خوبم ودایی عزیزم تبریک میگم.امیدوارم همه معلمهای عزیزم در هر کجای این کره خاکی هستن سلامت وبا نشاط باشن»

 

   

نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط vesal|

 

سلام همتون از دوران کودکی خاطره ها دارید میخوام یه خاطره از زمان کودکیم براتون تعریف کنم.

وقتی هفت سالم بود گل هارو خیلی دوست داشتم و خونه  پدر بزرگم پر از گل ودرخت بود و پدر بزرگم رو گلهاش خیلی حساس بود یه روز یواشکی بدون این که کسی بفهمه رفتم تو حیاط خونه پدر بزرگم که گل بکنم  وغافل از اینکه  پدر بزرگم  حواسش به من بود که ببینه چی کار میکنم.به پای بوته گلی رفتم که اونو بکنم یهو دیدم پدر بزرگم گوشمو کشید و بهم گفت:یکی گوشتو بکشه خوشت میاد که اومدی گل رو از ساقش جدا کنی؟منم نمیدونستم چی جوابشو بدم فقط نگاش کردم.پدربزرگم باهام صحبت کرد ومنم از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. از اون وقت یاد گرفتم گل تو باغچه قشنگه نباید اونو از ساقش جدا کنم.

پدربزرگم مرد بد اخلاقی نبود برعکس خیلی مهربان بود یادمه هر وقت یه سفر کوچیک میرفت واسه همه نوهاش یه کادویی میاورد هر چند کوچک بود ولی خیلی برام ارزش داشت.

یادمه پدر بزرگم میخواست برای من وخواهرم دوچرخه بخره که مامانم نذاشت،نُه ساله پدربزرگم دیگه پیشمون نیست وخیلی دلم برای مهربونیاش تنگ شده، دوست داشتم بود ولی اون رفته ودیگه بین ما نیست روحش شاد.

 

نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:45 توسط vesal|

سلام یه متنی رو تو یه سایت خوندم خوشم اومد احتمالا شما هم خوشتون میاد.

 

براستي چرا بسياري از انسان‌ها از عشق ورزيدن عاجزند؟


    هر كودكي كه به دنيا مي‌آيد، بيشترين عشق ممكن و گاه حتي عشقي فراتر از ظرفيت انساني را در وجود خود نهفته دارد. وجود او لبريز از عشق است. گويي از جنس عشق ساخته شده است.
    
عشق، گلي است بسيار ظريف و شكننده كه بايد محافظت، تقويت و آبياري شود. فقط در اين صورت است كه مي‌توان آن را قوي و محكم كرد. عشق نهفته در وجود كودك نيز _ مانند خود او _ بسيار شكننده است. فكر مي‌كنيد اگر كودكي را به حال خودش رها كنند، زنده خواهد ماند؟ انسان موجودي بسيار ناتوان و بي‌دفاع است. اگر كودكي را به حال خودش رها كنند، شانس زنده ماندن او تقريباً به صفر مي‌رسد. او مي‌ميرد و اين دقيقاً همان اتفاقي است كه براي عشق مي‌افتد. عشق هم اگر تنها بماند، مي‌ميرد و اين اتفاقي است كه افتاده، عشق را تنها گذاشته‌اند.


    خطر طرد شدن از طرف والدين هميشه در ذهن كودكان وجود دارد. بعضي والدين هميشه فرزندشان را تهديد به طرد كردن و رانده شدن مي‌كنند: «اگر حرف‌شنو نباشي، اگر درست رفتار نكني، مي‌اندازيمت بيرون!» خب، طبيعي است كه كودك مي‌ترسد. طرد شدن؟ آن هم در اين دنياي وحشي؟ اينجاست كه كودك شروع به سازش و كنار آمدن مي‌كند. و بتدريج تبديل به آدمي كلك و حقه‌باز مي‌شود. كه براي رسيدن به هدف‌هايش تقلب مي‌كند.


    او نمي‌خواهد بخندد ولي وقتي مادر را مي‌بيند و دلش شير مي‌خواهد، مي‌خندد. اينجا ديگر وارد دنياي سياست مي‌شويم _ الفباي سياست از همين جا شروع مي‌شود. رفته رفته احساس انزجار در دل كودك ريشه مي‌دواند زيرا محبت و احترامي دريافت نمي‌كند. در دل احساس يأس و نوميدي مي‌كند زيرا به او، آن طور كه هست، عشق نمي‌ورزند. فقط در صورت انجام كارهاي خاصي كه پدر و مادر به آن اعتقاد دارند لطف و محبت شامل حالش خواهد شد. پس نتيجه مي‌گيريم كه عشق، شرط و شروط دارد. كودك به همان صورت كه هست، شايسته‌ي عشق نيست. ابتدا بايد شايستگي خود را ثابت كند و آنگاه از عشق پدر و مادر بهره‌مند ‌شود.


    بنابراين براي اينكه شايستگي خود را ثابت كند شروع به رفتارهاي تصنعي و دروغين كرده، ارزش‌هاي ذاتي و دروني خود را از دست مي‌دهد. عزت نفس او بتدريج از بين مي‌رود و احساس بي‌لياقتي و ناشايستگي مي‌كند. شايد حتي گاهي اوقات اين فكر به سرش بزند كه: «آيا اينها والدين واقعي من هستند؟ نكند من را از سر راه آورده باشند؟ احتمالاً دارند نقش بازي مي‌كنند، زيرا به نظر من عشق و علاقه‌ي حقيقي‌اي در كار نيست.»

 

هزاران بار صورت كريه خشم را در چشم‌ها و چهره‌ي والدين مي‌بيند، آن هم براي اتفاق‌هاي ناچيز. در نظر او، بروز چنين خشمي كاملاً بي‌مورد و نامتناسب است. نمي‌تواند باور كند و چنين رفتارهايي را غيرمنصفانه مي‌پندارد. ولي در نهايت بايد تسليم شود، بايد سر خم كند و جبر و ضرورت موجود را بپذيرد. اين چنين است كه بتدريج گنجايش او براي عشق  ورزيدن از بين مي‌رود.

    عشق فقط با عشق رشد مي‌كند. عشق محتاج بستري عاشقانه است _ اين را بايد به عنوان مهم‌ترين و بنيادي‌ترين اصل به خاطر داشت. عشق، تنها در بستري عاشقانه قادر به رشد و فزوني است. عشق تحت تأثير امواج و بازتاب‌هاي عاشقانه در محيط، پرورش مي‌يابد. اگر پدر و مادر هر دو عشق بورزند، آن هم نه فقط به كودك، بلكه به يكديگر نيز، اگر عشق در فضاي خانه جاري باشد، آنگاه كودك هم‌ چون موجودي از خميره‌ي عشق رفتار مي‌كند و هيچ‌گاه اين سوال كه: « عشق چيست؟» برايش پيش نمي‌آيد. او معني عشق را از همان اول درمي‌يابد، زيرا عشق تبديل به شالوده و خميره‌ي وجود وي مي‌شود.

    من نمي‌توانم عشق را تعريف كنم؛ براي عشق تعريفي وجود ندارد. عشق همچون تولد، مرگ، خدا و مراقبه، يكي از آن چيزهاي توصيف‌ناپذير است. آن را نمي‌شود تعريف كرد _ حداقل من كه نمي‌توانم.

    مردم فكر مي‌كنند فقط زماني مي‌توانند عشق بورزند كه شخص دلخواه خويش، يعني كسي كه از نظر آنها سزاوار عشقشان باشد را يافته‌ باشند _ چنين طرز فكري چرند است! _ مطمئن باشيد كه هرگز چنين شخصي را پيدا نخواهيد كرد. مردم مي‌گويند فقط زماني حاضرند عشق بورزند كه مرد يا زن ايده‌آل و كاملي را بيابند _ اين هم مزخرف است. هرگز چنين مرد يا زني را پيدا نخواهي كرد، زيرا مرد يا زن كامل اصلاً وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد، مطمئن باش كه براي عشق تو اهميتي قائل نخواهد شد و زحمت درگير‌شدن با آن را به خود نخواهد داد!

داستان مردي را شنيده‌ام كه تمام زندگي‌اش را مجرد ماند، براي اينكه در جست‌وجوي زني در منتهاي كمال بود. وقتي كه هفتاد سالش شد، يك نفر از او پرسيد: «تو تمام اين سرزمين را در جست‌وجوي زن كامل زير پا گذاشتي؛آيا واقعا نتوانستي چنين زني پيدا كني؟ حتي يك نفر را؟»
    
پيرمرد بسيار غمگين شد. گفت: «چرا. يك بار به چنين زني برخورد كردم، يك زن كامل به تمام معنا».

   آن شخص پرسيد: «خب، پس چه شد؟ چرا با او ازدواج نكردي؟»
    
چهره‌ي پيرمرد از قبل هم غمگين‌تر شد. گفت: «والله چه بگويم؟ او هم در جست‌وجوي مرد كامل بود.»


    
براي جاري شدن و رشد كردن در بستر عشق، نيازي به كمال مطلوب نيست. عشق هيچ ربطي به اين مقوله ندارد. انسان عاشق صرفاً عشق مي‌ورزد، همان‌طور كه يك انسان زنده نفس مي‌كشد، مي‌نوشد، مي‌خورد و مي‌خوابد.


    انسان زنده به معناي واقعي، انساني است كه از صميم قلب عشق مي‌ورزد. تو هيچ وقت نمي‌تواني بگويي: «فقط در صورتي حاضرم نفس بكشم كه هوا تميز و عاري از هر‌گونه آلودگي باشد». همه‌ي ما در شهر آلوده‌ي تهران و يا هر جاي ديگري كه هوايي كثيف و مسموم دارد، به نفس كشيدن ادامه مي‌‌دهيم و نمي‌توانيم به اين دليل كه هوا آن طور كه دلمان مي‌خواهد نيست، از اين كار اجتناب كنيم. زماني كه واقعاً گرسنه باشي، هر چه گيرت بيايد مي‌خوري. اگر از تشنگي در حال مرگ باشي، تقاضاي كوكاكولا نمي‌كني بلكه هر آشاميدني كه دستت بيايد مي‌نوشي _ حتي آب كثيف.


    انسان زنده به معناي واقعي نيز صرفاً عشق مي‌ورزد. عشق ورزيدن جزئي از اعمال حياتي اوست.


    

بنابراين هيچ گاه در پي كمال مطلوب نباش. در غير اين صورت، عشق در زندگي تو جريان پيدا نخواهد كرد و در نتيجه تو تبديل به موجودي سرد و عاري از احساس خواهي شد. آدم‌هايي كه تنها به دنبال كمال مطلوب هستند. به طور طبيعي بي‌احساس و روان‌رنجور مي‌شوند. اين افراد حتي اگر عاشق يا معشوقي هم بيابند، توقع دارند كه طرف مقابل، از هر لحاظ كامل باشد و چنين توقعي به نابودي عشق مي‌انجامد.


    
به محض اينكه مردي عاشق يك زن يا زني عاشق يك مرد مي‌شود، انتظارات شروع مي‌شوند. زن انتظار دارد كه حالا چون مرد عاشق او شده، پس بايستي انساني صد در صد كامل باشد. انگار كه مرد بيچاره مرتكب گناه شده است! مرد هم براي اينكه خواسته‌ي زن را اجابت كند، ناگهان حد و حدود خويش را رها كرده همه چيز را ناديده مي‌گيرد. او ديگر نمي‌تواند انسان باشد؛ يا بايد تبديل به يك سوپرمن شود و يا اينكه راه تظاهر و تقلب را در پيش گيرد. طبيعتاً از آنجايي كه سوپرمن شدن كاري است بس دشوار، بنابراين همه راه دوم را انتخاب مي‌كنند. آنها شروع به تظاهر و نقش بازي كردن مي‌كنند و به نام عشق، به يكديگر كلك بازي مي‌زنند.

بنابراين هيچ‌گاه توقع كامل بودن از كسي نداشته باشيد. شما اصولاً حق نداريد هيچ توقع و انتظاري از كسي داشته باشيد. اگر كسي تو را دوست دارد، از او سپاسگزار باش، ولي چيزي از وي طلب نكن _ زيرا او هيچ اجبار و الزامي براي دوست داشتن تو ندارد. عشق ورزيدن هم چيزي شبيه معجزه است؛ مشاهده‌ي اين معجزه كافي است تا تو را دچار شور و هيجان كند.

   ولي بيشتر مردم تحت تأثير اين معجزه قرار نمي‌گيرند. آنها عشق را در برابر چيزهاي كوچك و ناقابل قرباني مي‌‌كنند. آنها در حقيقت، علاقه‌‌اي به عشق و شور و شوق آن ندارند بلكه بيشتر در پي ارضا كردن غرور و خودخواهي خويش هستند. در صورتي كه شادماني و طرب عشق، از همه چيز مهم‌تر و ارزشمندتر است.


    عشق ورزيدن هم مثل نفس كشيدن، عملي حياتي است. وقتي به كسي عشق مي‌ورزي، نبايد از او توقع داشته باشي و چيزي مطالبه كني؛ چرا كه با اين كار همه‌ي درها را به روي خويش مي‌بندي. انتظاري نداشته باش. اگر چيزي گيرت آمد، قدرشناس و شكرگزار باش و اگر هم نيامد، بدان كه حتماً نياز و اقتضايي براي آن وجود نداشته است.


    مردم را نگاه كن، ببين كه چه‌طور همه چيز را حق بديهي خود مي‌پندارند و قدرنشناس هستند. بعضي‌ها وقتي همسرشان غذا را آماده مي‌كند، حتي زحمت تشكر كردن هم به خود نمي‌دهند. من نمي‌گويم كه تشكر را بايد حتماً در قالب كلمات ادا كني، ولي سپاس مي‌تواند دست كم در چشم‌هاي تو مشهود باشد. اما خيلي‌ها زحمتي را كه همسرشان براي آنها مي‌كشد، حق بديهي خود مي‌پندارند. چه كسي چنين چيزي به شما گفته؟


    وقتي شوهر دنبال كار مي‌رود و براي امرار معاش خانواده پول درمي‌آورد، زن بندرت از او تشكر و قدرشناسي مي‌كند، زيرا اين طور مي‌پندارد كه اين وظيفه‌اي است كه مرد بايد انجام دهد. در چنين محيطي عشق چگونه مي‌تواند رشد كند؟ عشق نيازمند محيطي عاشقانه است، محيطي كه در آن قدرشناسي و سپاسگزاري و خشنودي حكمفرماست. عشق نيازمند فضايي عاري از توقع و انتظار است.

و اما آخرين نكته؛ بهتر است به جاي اينكه فقط به فكر گرفتن باشيد، به بهره‌مند كردن ديگران از آنچه برايتان واقعاً ارزشمند و خوشايند است، بپردازيد. اگر بدهيد، مي‌گيريد؛ راه ديگري وجود ندارد. بيشتر مردم در پي اين هستند كه چگونه بقاپند و به چنگ بياورند. همه مي‌خواهند بگيرند و به نظر مي‌رسد كه كسي از دادن و بخشيدن لذت نمي‌برد. مردم با اكراه مي‌بخشند؛ اگر هم ببخشند، براي اين است كه در ازايش چيزي بگيرند. انگار كه دارند معامله مي‌كنند. آنها هميشه حواسشان جمع است تا بيش از آنچه كه مي‌دهند، به دست بياورند و اين چيزي نيست جز كاسبي و معامله ! 

ولي عشق، معامله نيست. بنابراين با عشق كاسبكارانه برخورد نكنيد. در غير اين صورت، زندگي را همراه با عشق و ديگر زيبايي‌هاي آن از كف مي‌دهيد. هيچ كدام از زيبايي‌هاي واقعي دنيا با داد و ستد به دست نمي‌آيد. معامله و كاسبي با عشق، يكي از زشت‌ترين چيزها در دنياست. ولي جهان هستي، هيچ چيز درباره‌ي معامله و داد و ستد نمي‌داند. شكوفه دادن درخت‌ها، درخشيدن ستاره‌ها، اينها هيچ كدام ربطي به كاسبي ندارند؛ نه لازم است پولي براي آنها بدهي و نه كسي از تو چيزي طلب مي‌كند. پرنده‌‌اي كه پشت در خانه‌ي تو مي‌نشيند و نغمه‌اي خوش سر مي‌دهد، از تو تقاضاي دريافت تقديرنامه يا چيز ديگري نمي‌كند. پرنده نغمه‌اش را مي‌خواند سپس با رضايت و شادماني و بدون آنكه نشاني از خود بر جاي بگذارد، پر مي‌كشد و مي‌رود. عشق نيز اين‌گونه رشد مي‌كند؛ ببخش، و در انتظار پاداشي براي بخشيدن عشق نباش.


    عشق
مي‌آيد، عشق هزاران برابر مي‌آيد، ولي بايد خودش بيايد. نبايد آن را مطالبه كني، زيرا در اين صورت هرگز نمي‌آيد. اگر عشق را به زور بطلبي، در حقيقت آن را از بين مي‌بري. بنابراين فقط ببخش. در آغاز اين كار سخت به نظر خواهد رسيد. زيرا در طول زندگي به تو آموخته‌اند كه بگيري، نه اينكه ببخشي. در ابتداي كار، بايستي با خودخواهي دروني خويش بجنگي. عضلاتت سخت شده‌اند، سرما بر قلبت سايه افكنده است، بي‌روح و بي‌احساس شده‌اي. ولي هر قدم كه در اين نبرد به پيش بگذاري، راه برايت هموارتر مي‌شود و بتدريج يخ‌ها ذوب شده، رودخانه‌ي عشق در تو جريان مي‌يابد.


    
انسان بالغ در تنهايي خويش شاد است _ تنهايي او چون ترانه‌اي خوش است، تنهايي او يك جشن است. انسان بالغ كسي است كه مي‌تواند با خودش شاد و خوشبخت باشد. تنهايي او به معناي غريبي و بي‌كسي نيست. تنهايي او مراقبه و خلوت كردن با خود است.


    پس در وهله‌ي اول، ياد بگيريد كه شخصيتي مستقل و منحصر‌‌به ‌فرد داشته باشيد. در وهله‌ي دوم، هيچ گاه در پي كمال مطلوب نباشيد و از هيچ كس و هيچ‌چيز توقعي نداشته باشيد. به مردم عادي عشق بورزيد. مردم عادي هيچ چيز از ديگران كم ندارند. در حقيقت همه‌ي اين مردم به ظاهر عادي، استثنايي هستند، زيرا هر انسان به نوبه‌ي خويش منحصر‌به فرد و بي‌بديل و شايسته‌ي احترام است.

               "ببخشيد، بدون شرط و شروط ببخشيد. آنگاه است كه عشق را درك خواهيد كرد."

 

من نمي‌توانم عشق را تعريف كنم، ولي مي‌توانم راهي را كه عشق در آن پرورش مي‌يابد به شما نشان دهم؛ به شما نشان مي‌دهم كه چه‌گونه يك بوته‌ي گل رز را بكاريد، چه‌طور آن را آبياري كنيد، چه‌طور به آن كود بدهيد و چه‌گونه از آن محافظت كنيد. آنگاه روزي خواهد رسيد كه گل رز، ناگهان و بي‌خبر، شكوفا و متجلي مي‌شود و خانه‌ي شما را آكنده از عطر مي‌كند. عشق نيز به همين ترتيب شكوفا مي‌شود. مثل يك گل رز!

 

 

نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 13:18 توسط vesal|

 

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:46 توسط vesal|

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
 
ما به فلک می رویم عزم تماشا کراست


ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم

 
باز همانجا رویم جمله که آن شهر ماست


خود ز فلک برتریم و ز ملک افزون تریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست


گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست


بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست


از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست


بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست

شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست


در دل ما درنگر هر دم شق قمر

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست


خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند اینجا مقام مرغ کزان بحر خاست


بلک به دریا دریم جمله درو حاضری

مورنه ز دریای دل موج پیاپی چراست


آمد موج الست کشتی قالب ببست

باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست

 

 

نوشته شده در جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:25 توسط vesal|

ماه همیشه زیباست حتی در روز

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:55 توسط vesal|

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:51 توسط vesal|

 

میخوام از سواستفاده کردن آدمهای بگم که دوست دارن خودشنو جای یک هنرمند یا یک مجری یا یک بازیگر جا بزنن واز قول اونها تو فیس بوک یا یه سایتی که خودشون ساختن هر چرت وپرتی که میخوان مینویسن وشهرتشونو زیر سوال میبرن.آخه چرا این کارارو میکنن،با این کاراشون چی رو میخوان ثابت کنن جز به خطر انداختن زندگی وآبروی یک هنرمند چه سودی میبرن.

به نظر من این جور آدمها بیمارن یا فکر میکنن خیلی زرنگن،در صورتی که از قدیم میگن ماه پشت ابر نمیمونه ویه روزی رسوا میشن وهمه نقشه هاشون نقش بر آب میشه و قانون اونها رو پیدا میکنه وبه سزای عمل زشتشون میرسونه تا دیگه از این جور فکرا به ذهنشون نرسه که با آبروی یک هنرمند بازی کنن.

میخوام بهتون بگم که گول همچین سایتهارو نخورین ویا تو فیس بوک اسم یه هنرمند رو دیدید فکر نکنید خودشون هستند بلکه اونا آدمهای دوروغگویی هستند که به جای یک هنرمند هر چی دلشون خواست میگن و زندگی یک هنرمند رو به حاشیه میکشن.

امیدوارم گول همچین آدمهایی رو نخورین ایام به کامتان مواظب خودتون باشین.

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:45 توسط vesal|

 

پس از بیست یک سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.

 زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

آن زن مادرم بود که نوزده سال پيش از اين بيوه شده بود.ولي مشغله هاي زندگي و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟

او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.

 او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.

وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود،

موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .

وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم

و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .

دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.

هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم،هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم.

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .

چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

 نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي دونفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.وتو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.

زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.اين متن را براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد.

 به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست.

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 11:24 توسط vesal|

 

بدينوسيله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئوليتهای يک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به يک ساندويچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون يک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چيز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را ياد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چيزهايي نمی دانم و هيچ اهميتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است و می خواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...
می خواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . .
اين دسته چک من، کليد ماشين، کارت اعتباری و بقيه مدارک، مال شما

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

 

(نویسنده: سانتيا سالگا)

نوشته شده در سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:17 توسط vesal|

 

هفتادویکمین تولد رادیو رو به همه دوستداران رادیو تبریک میگم

رادیو جوان قشنگ ترین و بهترین دوست منه

امیدوارم همتون رادیو جوان رو گوش بدید

بهترین شبکه رادیو،فقط رادیو جوان

نوشته شده در یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط vesal|

 

غنچه ای که شکوفا نمی شود ، بهار را در خود احتکار کرده است.
وقتی صدایم را بلند می کنم ، کمر سکوتم رگ به رگ می شود.
یه نفر دلشو می بازه ، مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
یکی از خوشحالی بال در میاره ، شکارچی شکارش می کنه.
یکی حواسشو جمع می کنه ، می بره جای دیگه پهن می کنه.
حواسم که پرت شد ، شیشه همسایه شکست.
روی زبانم وازلین مالیدم تا زبانی چرب و نرم داشته باشم.
به گلخانه رفتم تا یک بوته ی فراموشی بخرم.
یک کدو تنبل خریدم و آنرا به کلاس تقویتی فرستادم.
برای اینکه سر بسته حرف بزنم ، سرم را دستمال بستم.
سبیل گذاشتم تا حرفها را زیر سیبیلی رد کنم.
کفشم را در نمی آورم چون می ترسم کسی پا تو کفشم کند.
کفشم را می تکانم تا ریگی به کفشم نباشد.
برای اینکه از انسانیت بویی برده باشم انسانها را بو می کنم..

اگر درخت نبود، هيچ‌کس نمی‌توانست چوب لای چرخ ديگری بگذارد.

 .بيدمجنون، بهترين چوبه‌دار برای شکست‌خورده در عشق است
عاشق دلشکسته، هميشه زير درخت بيدمجنون می‌نشيند.
درودگر عاشق‌پيشه، دنبال درخت بيدمجنون می‌گردد.
بهترين زغال، از درخت روسياه به‌دست می‌آيد.
يک عمر سرپاايستادن، درخت را ازپامی‌اندازد.
هيچ درختی، به درختان ديگر تنه‌نمی‌زند.
.درخت، تنها در برابر باد سر خم‌می‌کند.

نوشته شده در یک شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:0 توسط vesal|

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی،لب پنچره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود،ما دیده ایم

اگر خونه دل بود،ما خوردهایم

اگر دل دلیل است،آورده ایم

اگر داغ شرط است،مابرده ایم

اگر دشنۀ دشمنان،گردنیم!

اگر خنجر دوستان،گرده ایم!

گواهی بخواهید،اینک گواه:

همین زخم هایی که نشمرده ایم!

دلی سر بلند وسری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

(این قطعه شعر از قیصر امین پور که مرحوم ناصرعبدالهی خونده بودن روحشون شاد)

نوشته شده در شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:58 توسط vesal|

 

سلام،میخوام براتون از آدمهایی بگم که گوله سادگی خودشونو می خورن،گوله حرفهایی پوچ وبی سروتهه یه سری آدمهای از خدا بی خبر که فقط  یاد دارن چرت وپرت به هم ببافن و آدمهای ساده رو اسیر خودشون کنن.

می دونید این جور آدمها گوله چی رو می خورن؟گوله اعتماد کردن خودشون به آدمهای شارلاتان و دروغگو که فقط حرف می زنن ولی حتی به حرفهای خودشون عمل نمیکنن.دوست دارن آدمهارو اسیر دروغگویی خودشون کنن و در مورد آدمهای ساده دل به هدفشون میرسن.

این طور آدمها می خوان که ساده لوح ها از همه چی بگذرن و فقط به حرفهای پوچ گوش بدن وعمل کنن برعکس خودشون که به حرفاشون اعتماد ندارن و عمل نمیکنن.من موندم یعنی در عجبم که آدمها ی ساده چرا عقلشون رو به آدمهای دروغگو می دن؟چرا دوست ندارن به عقلشون رجوع کنن و خودشون تصمیم بگیرن؟ چرا وقتی با آدمهای دروغگو حرف میزنن همه چیزشون اون میشه و حاضرن از همه بگذرن؟چرا به حرفهای بقیه که میخوان نصیحتشون کنن گوش نمیدن و بی عقل ومنطق میشن؟ آخه چرا؟؟؟

خدایا دوست دارم این جور آدمها به خودشون بیان.میخوام که یه جوری سرشون به سنگ بخوره که دیگه گوله ساده لوحی خودشونو نخورن و به راحتی به دیگران اعتماد نکنن.

نوشته شده در جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:31 توسط vesal|

 

چه شیرین آمدی،شوری به دل انداختی رفتی

نگاهی کردی و کار دلم رو ساختی، رفتی

سوار اسب ناز از ره رسیدی لیک در یک دم

سمند خویش را با دلبری ها تاختی،رفتی

نشستی ساعتی چون شمع در جمع هوسبازان

ولیکن زان میان پروانه را شناختی،رفتی

نسوزدخرمن حسنت که با دامن کشیدن ها

نمی دانی چه سوزی در دلم انداختی،رفتی

نوشته شده در پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak