vesalmanochehri.loxblog.com

عاشقانه

 
                                                 ﻋﻠﯽ ﺳﻼﻡ

                                                 ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻤﺖ ..

ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻢ ﻭﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺣﯿﺎﻁ
ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ..

ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺨﻮﻥ ..

ﺍﻣﺸﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ..

ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻡ ﻣﻦ
ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﮐﻮﭼﮑﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ …

ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺩﻭﺳﺎﻝ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ …

ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ .. ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﮐﺴﯽ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺎﺩ ..ﻓﻘﻂ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ
ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ …
ﻋﻠﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﮐﻠﯽ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ
ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻟﻤﻮﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ..ﺗﺎﺯﻩ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯿﺮﯾﻢ ﻭﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .. ﺁﻧﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ
ﮐﻨﻪ ..ﮐﻠﯽ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺖ .. ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﺯﻣﺴﺘﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻠﺮﺯﯾﻢ .. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ
ﻫﻮﺍﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺑﻪ ..ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ..
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻋﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ .. ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺎ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭﺗﻮ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻏﺬﺍ
ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺷﺘﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ .. ﺗﻮ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ .. ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ
ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ..ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺳﯿﺮ ﺑﺸﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ..ﻭﺍﺳﻪ
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺮﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﯾﻢ … ﻋﻠﯽ ﺷﺒﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.. ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﻭﻣﺎﻫﻢ ﺩﺯﺩﮐﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ..
ﻣﺎﻣﺎنم ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﺱ ﻋﻠﯽ .. ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﯿﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺑﻌﺪﺷﻢ
ﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺒﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ .. ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺶ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻧﻤﯿﺮﻩ .. ﺍﻣﺸﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ
ﺧﺪﺍ .. ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﻪ .. ﻋﻠﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﮔﻠﻪ
ﺩﺍﺭﻡ … ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻤﺪﺕ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﻧﺰﺩ..
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﻭﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ .. ﺁﺧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﺗﻤﯿﺰ ﺑﺎﺷﯿﻢ ..
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺑﺎ
ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ .. ﻫﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ … ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﻭ
ﺑﺒﺨﺶ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺩﺭﺩ
ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﺳﻪ
ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ..
ﻋﻠﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﺰﻧﻪ .. ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﯿﮑﻨﻢ .. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﺳﺮ ﺑﺰﻥ ..
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ

نوشته شده در سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:,ساعت 14:58 توسط vesal|

اوا براون دختر نجیب و زیبای بود که در روز 6 فوریه سال 1912 در شهر شلوغ مونیخ متولد شد او عاشق آلمان و حزب نازی بود این باعث شده بود که هنگامی که هیتلر رهبر حزب می آمد به عکاسخانه ایی که او در آن کار می کرد بیاید همه تلاش خود را می نمود تا بهترین و زیباترین عکس ممکن را از او بگیرد او می خواست در خطوط چهره آدلف هیتلر قدرت آلمان و عشق به سرزمین مظلومش که پس از جنگ جهانی اول دچار بحران و هزار مصیبت دیگر بود و مجبور بود طبق عهد نامه ورسای خراج به انگلیس و فرانسه بپردازد را نشان دهد او در هیتلر این توان را می دید که او می تواند کشورش را نجات بخشد . با این که هیتلر هنوز شناسنامه آلمانی نداشت او شیفته این مرد اتریشی شده بود . در سال 1932 هیتلر شناسنامه آلمانی گرفت و به تابعیت آلمان درآمد آلمانی که به خاطر آن پانزده سال قبل در جنگ جهانی اول در جنگ اول جهانی در جبهه فرانسه به مدت یک سال کور و زخمی شد .همان سال هیتلر هنگامی که اوا براون فقط 20 سال داشت از او خواست که با هم زندگی کنند. این در حالی بود که هیتلر در آن زمان 43 سال داشت .
اوا  با وجود مخالفت پدرش فریدریش براون پیشنهاد آدولف هیتلر را عاشقانه پذیرفت و از آن پس تا آخرین لحظه عمر در کنار او زندگی کرد.
یک سال بعد در ژانویه 1933 هیتلر پس از پیروزی در انتخابات به صدر اعظمی رسید و کابینه خود را با همکاری حزب دست راستی آلمان تشکیل داد. پس از اندکی با مرگ هیندنبورگ رئیس جمهور آلمان شد .
گرمای عشق اوا براون قلب زخمی هیتلر از عشق ناکام گذشته ژلی روبال ، گرمایی دوباره بخشید او تواناست دوباره استواری و اقتدار سیاسی و مبارزاتی خویش را بدست بیاورد .هیتلر پس از به قدرت رسیدن هرگز اوا براون رادر امور دولتی و سیاست دخالت نمی داد و به ندرت در مراسم او را به همراه خود می‌برد و عملا اوا در سایه هیتلر زندگی می کرد.اوا براون اغلب به اسکی و یا دوختن لباس برای عشقش می پرداخت و پناه آخر آدلف بود . این مسیر را تا آخرین لحظه عمر ادامه داد .در هنگامی که سقوط برلین نزدیک شده بود، هیتلر مایل نبود اوا براون را به همراه خود به پناهگاه زیر زمینی ببرد، اما اوا اصرار کرد که می خواهد در کنار او بمیرد.  
اوا 13 سال همسر غیر رسمی هیتلر بود .هیتلر  در روز 29آوریل سال 1945 در مراسمی ساده که در پناهگاه زیر زمینی و با حضور تعداد اندکی از جمله جوزف گوبلز ، وزیر تبلیغات آلمان نازی و همسرش برگزارشد‌ ، به طور رسمی با اوا براون ازدواج کرد و روز بعد هر دو خودکشی کردند و اجساد آنان را در کنار هم آتش زدند تا به دست سربازان شوروی نیفتند. با وجود این ، سربازان شوروی بقایای اجساد نیمه سوخته آنها را به دست آوردند. در روز 30 آوریل سال 1945 که پناهگاه هیتلر در شهر برلین از نزدیک زیر آتش ارتش سرخ بود، هیتلر با تپانچه خود خودکشی کرد و اوا در همان لحظه با خوردن سیانور روح عشقش را یک لحظه هم تنها نگذاشت  گوبلز وزیر فرهنگ رژیم نازی طبق وصیت هیتلر پس از مردن آن دو ،  اجساد آنها را در گودالی که از پرتاب بمب های متفقین پدید آمده بود  آنها را با بنزین سوزاند و سپس خود همسر و فرزندانش به شکل دسته جمعی خودکشی کردند .اوا براون هنگام مرگ فقط 33 سال داشت  او فقط مدت 24 ساعت همسر رسمی عشقش بود. نام اوا براون زنی که تنها 24  ساعت همسر قانونی آدولف هیتلر بود در کنار نام او در تاریخ ثبت شد . اوا براون دختری که همه وجودش برای تعالی آلمان در تب و تاب بود در تمام سالهایی که هزاران جنایت و انگ انگلیس و اسرائیل و آمریکا به هیتلر چسباندن نامش پاک ماند . چون قلب او سپید و پاک بود به قول متفکر فاخر حال حاضر کشورمان ارد بزرگ : ستایشگران میهن مردان و زنان آزاده اند . اوا براون ستایشگر کشورش بود و در این راه تا آخر راه را پیمود و برای همین امروز محبوب صدها میلیون آدم میهن میهن پرست در سرتاسر جهان است .

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 20:32 توسط vesal|

 

 

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:26 توسط vesal|

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:16 توسط vesal|

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

نوشته شده در یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,ساعت 19:14 توسط vesal|


آخرين مطالب


 Design By : Pichak